مصاحبه مفصل ستاره Pluribus با پایان فصل اول | چرا کارول بمب اتم خواست؟
زمانی که سریال علمی تخیلی جدید خالق بریکینگ بد با نام Pluribus برای نخستین بار در اپل تیوی پخش شد، هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که داستان فصل اول نهایتا به کجا ختم میشود؛ اما همانطور که دقایق پایانی اپیزود «La Chica o El Mundo» نشان داد، کارول (با بازی ری سیهورن) با «دیگران» به بنبستی رسیده است که مانع از ماندن او در فانتزی ساختگی خودش میشود. همانطور که گفتگوی دلخراش او با زوژا تایید میکند، ذهنِ جمعی (Hivemind) همچنان قصد دارد کارول را به یکی از خودشان تبدیل کند، چه او بخواهد و چه نخواهد، و این نقض خودمختاری او، خطی ظاهرا جبرانناپذیر میان آنها ترسیم میکند.
بهگزارش کولایدر، وقتی فصل اول به پایان میرسد، کارول نهتنها توافق کرده تا با مانونوس (با بازی Carlos-Manuel Vesga) متحد شود و سعی کند دنیا را به روش او نجات دهد، بلکه بالاخره دستش به آن بمب اتمی که زمانی به شوخی درخواستش را کرده بود، رسیده است. اینکه او چه برنامهای برای آن دارد، حتی در حال حاضر برای سیهورن نیز نامشخص است؛ کسی که در دو نوبت جداگانه با کولایدر نشست تا پایانبندی پلوریبوس، پیچیدگیهای رابطهی کارول و زوژا، و اینکه چرا کارول به «قهرمان بیمیل» نهایی در آستانهی فصل دوم تبدیل شده است را تحلیل کند. در ادامه متن کامل این گفتگو را میخوانید.
کولایدر: حس میکنم شاید کسانی بوده باشند که طرفدار رابطه کارول و زوژا بودند، و مشخصا ما دیدهایم که کارول زمانی که تحت تأثیر بود، جذابیت خود نسبت به زوژا را ابراز کرد. آیا اصلا از مسیری که داستان طی کرد غافلگیر شدید؟ چه از اینکه اصلا این چرخش اتفاق افتاد، یا شاید زمینهای که در آن رخ میدهد، یعنی زمانی که کارول احتمالا در یکی از آسیبپذیرترین لحظات خود قرار دارد؟
ری سیهورن: من فیلمنامهها را یکییکی دریافت میکنم و فضای «رَم» (RAM) مغزم با انجام کارهایی که باید در آن روز انجام دهم آنقدر پر میشود که خیلی به فکر کردن یا پرسیدن درباره اینکه چه چیزی در راه است نمیپردازم. گمان میکنم اگر گیر میافتادم و از من پرسیده میشد: «فکر میکنی آنها هرگز با هم خواهند بود؟»، احتمالا جوابم بله بود. اما چرا و چگونگیاش؟ مطمئن نبودم. بنابراین، وقتی فیلمنامهای که جانی گومز نوشته بود و ملیسا برنشتاین کارگردانی کرد را گرفتم، بلافاصله با این سوالات درگیر شدم که: «خب، آیا آن کارولی که فکر میکند کارهای آنها کاملا غیرصادقانه است و قابل اعتماد نیستند، چه میشود؟ همه آن حرفهایی که به دیاباته زد درباره اینکه این رضایت واقعی نیست، آیا همه آنها از بین رفت یا سرکوب شده است؟»
ما گفتگوهای طولانی زیادی داشتیم، مشخصا با وینس گیلیگان، درباره اینکه دوران انزوای او چقدر او را درهمشکسته کرده است؛ یک تأثیر عمیق و ژرف که او را لرزانده است. نه فقط اینکه چقدر طولانی آنجا تنها رها شده بود، بلکه بحران وجودیِ ناشی از دانستن اینکه «هیچ پایانی برای این وجود ندارد. خیلی محتمل است که اگر انتخاب جایگزینی نکنم، فقط روی یک مبل خواهم مرد در حالی که دارم Golden Girls تماشا میکنم. من فقط سالها را سپری خواهم کرد و همین است. من دیگر هرگز با کسی صحبت نخواهم کرد.» که فکر کردن به آن عمیقا وحشتناک است.
همانطور که اشاره کردید، شکنندگی شدید و آسیبپذیری او در این لحظه وجود دارد. ما میدانیم او جذب زوژا شده است. او همچنین از صحنهی رستوران بیرون میآید که در آنجا قبلا گفته: «این فریبکارانه است. این یک نمایش است.» اما او به لحاظ عقلانی و احساسی با این سوالات دست و پنجه نرم میکند که برای من بسیار جالب هستند: «خب، چرا این نمیتواند محبت واقعی تلقی شود؟ آیا این اهمیت دادن واقعی نیست؟ اهمیت دادن زوژا به من واقعی است. آیا من مجازم آن را نادیده بگیرم فقط به خاطر اینکه هدفی پشت آن است؟» چون بسیاری، بسیاری از اعمال محبتآمیز، حتی از سوی کسانی که ما را دوست دارند، هدفی دارند که امیدوار بودند از آن به دست آورند، درست است؟ فکر میکنم او با تمام آن چیزها در کشمکش است، و پیدا کردن آنها با کارولینا ویدرا و با ملیسا برنشتاین در روز فیلمبرداری، در پیچیدگی رهاسازی احساسات کارول وقتی آنها بهم میرسند، چالشبرانگیز اما پاداشدهنده بود.
در پایانبندی، آنها آن دو هفته از چیزهای شگفتانگیز و رمانتیک را دارند، اما همه چیز به آن مکالمه در کلبه ختم میشود؛ جایی که کارول به این درک ویرانگر میرسد که نقشهی «دیگران» همچنان همگونسازی اوست. چیزی که مکالمه را حتی دلخراشتر میکند این است که شما میتوانید هر دو طرف بحث را ببینید و درک کنید. شما و کارولینا چطور میخواستید به آن صحنه نزدیک شوید؟
سیهورن: در اینجا چیزهای خیلی بیشتری هم در خطر است. هر دوی ما بودیم که میگفتیم: «وای، این چالشبرانگیز خواهد بود»، و این را میدانستیم، زیرا کارولینا باید واقعا روی نقطهنظر آن شخصیت تمرکز میکرد که بسیار متفاوت از چیزی است که من و کارولینا شخصا درباره هر کسی که تخمکهای کسی را بدزدد و مجبورشان کند تغییر کنند، فکر میکنیم. این ذاتا کار دوستداشتنیای نیست. اما از دیدگاه او، این فقط یک ضرورت بیولوژیکی نیست، بلکه باوری راسخ است که وقتی این اتفاق بیفتد کارول خوشحالتر خواهد بود. این یک عمل عاشقانه است. ما این نوع لفاظیها و انواع تعصبات را میشنویم، درست است؟ مثل اینکه: «من مطمئنم. من میدانم که تو خوشحالتر خواهی شد اگر فقط کاری را که میگویم انجام دهی و آنطور که میگویم زندگی کنی»، و این اغلب مشکلساز است.
اما از دیدگاه کارول، حق با شماست، این خالهبازی با کمی فانتزی توهمآمیز در جریان است، اما همچنین آگاهانه یا ناخودآگاه به خودش اجازه میدهد تا در شادی حضور داشته باشد؛ به روشی که حتی وقتی عشق واقعی با همسرش داشت، نبود. او نمیتوانست از منظره لذت ببرد، از سفرها لذت ببرد. او الان دارد تلاش میکند. بنابراین، این ضربهای به آن هم هست. فکر میکنم او احساس میکند که یک لگد به صورتش خورده است. «چرا اصلا فکر کردم میتوانم با این همراه شوم؟ چرا فکر کردم میتوانم خوشحال باشم؟» و البته، بخشی از او میدانست که این عشق خالصانه نیست، اما اینکه اینطور باشد که: «وای، تو تمام این کارها را پشت سر من انجام میدادی. تو هرگز نخواهی توانست درک کنی که من گفتم این را نمیخواهم، و تو آن را با دزدیدن تخمکهای من انجام دادی که نمایانگر آیندهی من با همسر مردهام بود؛ آیندهای که هرگز دوباره با او نخواهم داشت.» این خیلی زیاد است. تحملش خیلی سنگین است.
ما قطعا نسخههایی از آن صحنه را اجرا کردیم که در آنها من بیشتر التماس میکردم، بیشتر گریه میکردم، عصبانیتر بودم و حتی اهمیت نمیدادم که آیا عصبانیت به او آسیب میزند یا نه، و سپس، با کارگردانی گوردون اسمیت، در این جایگاه مستقر شدیم که، و فکر میکنم شما آن را میبینید، کارول به جایگاهی عقبنشینی میکند که: «من دیگر حتی جلوی شما مردم آسیبپذیر نخواهم بود. نخواهم بود. نخواهم بود.» این گاهی یک ویژگی قهرمانانه است، اما اغلب یک نقص بزرگ است که او بسیار تکانشی است و فقط کاری را که میخواهد انجام دهد انجام میدهد، به همین دلیل درخواست بمب اتم میکند. فکر میکنم یک تغییر بزرگ در آن لحظه رخ میدهد.
آخرین صحنه فصل اول چیزی است که من تا مدتها به آن فکر خواهم کرد. با دیالوگهای بسیار کم، حرفهای زیادی میزند. وقتی او را ترک میکنیم، در حالی که نهایتا موافقت کرده با مانوسوس تیم شود و به روش او بازی کند، چه چیزی در سر کارول میگذرد؟
سیهورن: من نمیتوانم تصویرسازی بهتری از تعریف یک قهرمان بیمیل تصور کنم. این قطعا آخرین همتیمیای است که او میخواست. شخصیتهایشان با هم در تضاد است، اما همچنین، او فکر میکند راه حل همه چیز فقط درو کردن همه است. کارول، حتی قبل از داشتن هرگونه احساسی نسبت به زوژا، از همان ابتدا مصمم بود که باید کاری در مورد این آدمها انجام دهند، اما هنوز احساس گناه شدیدی میکرد اگر به هر کدام از آنها صدمه میزد یا آسیب میرساند، و نمیخواست باعث درد فیزیکی یا خشونت شود. بنابراین، او قطعا... نمیخواهم بگویم تسلیم میشود، اما احساس میکند که در گوشهای گیر افتاده است.
میدانم میتوان استدلال کرد: «چقدر قهرمانانه است که او بالاخره به خودش آمده و حالا که جسما در خطر است و حالا که شخصا آسیب دیده، میخواهد کاری انجام دهد؟» اما من در مقابل استدلال میکنم که به جز مانوسوس، هیچکس دیگر به نظر نمیرسد بخواهد کاری در مورد آن انجام دهد. او سعی کرد از همه بخواهد، و آنها نمیخواستند او کاری کند، بنابراین او به نوعی از شنا کردن خلاف جهت آب برای مدتی دست کشید، از روی افسردگی و خستگی و وحشت و بحران وجودی و هر چیز دیگری. بنابراین، فکر میکنم او به گوشه رانده شده است. من دوست دارم به آن لحظه آخر اینطور فکر کنم که... برایم آنقدر مهم نبود که دقیقا برنامهریزی کنم برنامهی او با بمب اتم چیست، بلکه مهم این بود که به این واقعیت فکر کنم که کارول بسیار واکنشی و بسیار تکانشی رفتار میکند؛ اینکه چیزی که به عنوان یک نقص شخصیتی دیده میشود و دنیا از او میخواهد سرکوبش کند، ممکن است دقیقا ابرقدرت او باشد. در آن لحظه، فکر میکنم او آنقدر آسیبدیده، آنقدر خیانتدیده و آنقدر وحشتزده است که بزرگترین و دیوانهوارترین و تهاجمیترین چیزی را که میتواند به آن فکر کند درخواست میکند، و او یکجورایی اینطور است که: «بقیهاش را بعدا میفهمم.»
آیا شما و وینس [گیلیگان] درباره چشمانداز کلی او برای فصل بعد و امیدوارم فراتر از آن صحبت کردهاید؟
سیهورن: نه. نه، من حتی یک چیز هم نمیدانم، و حتی بلوف هم نمیزنم. نمیدانم. حتی تمام چیزهایی که الان گفتم، اینکه کارول تکانشی است، من هیچ ایدهای ندارم. ما ممکن است فصل ۲ را با صحنهای شروع کنیم که من ۱۰ روز در دفتر خاطراتم مینویسم که دقیقا قرار است با بمب اتم چه کار کنم. من هیچ ایدهای ندارم.
آیا دوست دارید که تا دقیقه نود ندانید؟ آیا نوعی آزادی در این وجود دارد که در این مقطع به اندازه مخاطب در تاریکی باشید؟
سیهورن: دوست دارم. اولا، من کاملا به وینس و نویسندگان و کارگردانانش اعتماد دارم. نمیترسم که با شخصیت چه خواهند کرد. به آنها اعتماد دارم. حتی اگر روزی فیلمنامهای بگیرم که در سطحی حیاتی احساس کنم نسبت به شخصیتی که خلق کردهایم بیاحترامی است، آنها قطعا به سوالات و افکار من گوش خواهند داد. اما نگران آن نیستم.
سپس، از جنبهی عملی، فکر نمیکنم دانستن اینکه فردا چه اتفاقی میافتد کمکی به من بکند وقتی دارم کارولِ امروز را بازی میکنم. من اطلاعات را همانطور که آنها هستند دریافت میکنم. موضوع حتی این نیست که هیجانانگیز است، بلکه این است که، من باید ساعتهایی را که دارم صرف کنار هم گذاشتنِ این کنم که در زندگی کارول فقط در همین اپیزود چه میگذرد.
شما پایانبندی فصل اول Pluribus را چطور ارزیابی میکنید؟ نظرات خود را با ما در میان بگذارید.