معرفی مستند Going Clear: Scientology and the Prison of Belief | کالبدشکافی ساینتولوژی
مستند «روشنسازی: ساینتولوژی و زندان باور» (Going Clear: Scientology and the Prison of Belief)، اثر جریانساز و تکاندهندهٔ الکس گیبنی، چیزی فراتر از یک مستند افشاگرانهٔ معمولی دربارهٔ یک فرقهٔ مذهبی است؛ این اثر یک مطالعهٔ روانشناختی عمیق در باب ماهیت «باور» و سازوکار «قدرت» به شمار میرود. گیبنی، که پیش از این با آثاری چون «تاکسی به سمت تاریکی» (Taxi to the Dark Side) مهارت خود را در به تصویر کشیدن سیستمهای پیچیدهٔ قدرت اثبات کرده بود، اینبار با بهرهگیری از کتاب تحقیقی و تحسینشدهٔ لارنس رایت (برندهٔ جایزهٔ پولیتزر)، به درون یکی از مرموزترین، ثروتمندترین و جنجالیترین سازمانهای جهان نفوذ میکند: کلیسای ساینتولوژی.
سازنده با کنار زدن پوستهٔ پرزرقوبرق و هالیوودیِ ساینتولوژی، مخاطب را به سفری در دالانهای تاریک این تشکیلات میبرد؛ جایی که ایمان —در تعریف کلاسیکش— ابزاری برای رهایی روح نیست و مکانیزمی میشود برای اسارت ذهن. گیبنی با دسترسی به آرشیوهای دیدهنشده و شهادتهای بیپردهٔ اعضای ارشدِ جداشده، ساختاری را ترسیم میکند که در آن یک نویسنده داستانهای علمی-تخیلی، ال. ران هابرد، موفق میشود تخیلات خود را به یک امپراتوری مالی و عقیدتی بدل کند؛ امپراتوریای که با وعدهٔ «نجات جهان» آغاز میشود، اما در نهایت اعضای خود را در حصاری از ارعاب، بهرهکشی و زندان عقیدتی محبوس میسازد.
مستند «روشنسازی: ساینتولوژی و زندان باور» عنوان یک کتاب تحقیقی از لارنس رایت و یک مستند بلند از الکس گیبنی است که به شکلی انتقادی به تاریخچه، ساختار قدرت و اتهامهای مطرحشده علیه کلیسای ساینتولوژی میپردازد. هر دو اثر هم روی نقش هالیوود و سلبریتیها در گسترش این جنبش تمرکز دارند و هم بر روایتهای اعضای جداشده از ساینتولوژی.
کتاب رایت در سال ۲۰۱۳ منتشر شد و با اتکا به مصاحبههای فراوان و اسناد آرشیوی تلاش میکند نشان دهد ساینتولوژی چگونه از یک ایدهٔ شبهدرمانی در دهه ۱۹۵۰ به یک نهاد مذهبی قدرتمند و جنجالی تبدیل شده است. مستند گیبنی که محصول HBO در سال ۲۰۱۵ است، بر اساس همین کتاب ساخته شده و با تمرکز بر چند عضو سابق شناختهشده، تصویری سینماییتر و احساسیتر از همان موضوعات ارائه میدهد.
هر دو نسخه، از زندگی و ادعاهای ال. ران هابرد بهعنوان مؤسس ساینتولوژی شروع میشوند و اختلاف میان روایت رسمی کلیسا و اسناد موجود دربارهٔ زندگی او را برجسته میسازند. سپس مفاهیم کلیدی مثل «آدیتینگ»، «رفتن به مرحله کلیر» و «پل بهسوی آزادی کامل» را توضیح میدهند و نشان میدهند این مسیر چگونه بهتدریج اعضا را درگیر ساختار مالی و تشکیلاتی کلیسا میکند. اما اینجا تفاوت مستند نمود پیدا میکند که تحلیل رابطه استراتژیک ساینتولوژی با ستارگان هالیوودی مانند تام کروز و جان تراولتا جلوی دوربین میرود.
مستند روایتی خطی، اما پرفرازونشیب از تاریخچهٔ ساینتولوژی ارائه میدهد؛ از روزهای نخستین و جلسات رواندرمانی عجیب هابارد روی قایقهای تفریحی تا تأسیس پایگاههای عظیم و مدرن امروزی. گیبنی با استادی تمام، روایتهای شخصی هشت عضو سابق (از جمله پل هگیس، کارگردان برندهٔ اسکار) را با تاریخچهٔ کلان سازمان پیوند میزند. این خردهروایتها که سرشار از درد، پشیمانی و ترس هستند، بهمثابه قطعات پازلی عمل میکنند که در نهایت تصویری هولناک از «زندان عقیده» را میسازند. ساختار روایی فیلم به گونهای است که تماشاگر ابتدا با جذابیتهای اولیه جذب و سپس آرامآرام با واقعیتهای تاریک روبهرو میشود.
سازندگان مستند با دقتی مثالزدنی، سیر تحول این سازمان را از یک گروه خودیاریِ حاشیهای به یک نهاد شبهنظامی و ثروتمند ترسیم میکنند. فیلم نشان میدهد که چگونه تکنیکهای رواندرمانی ابداعی هابارد (موسوم به آدیتینگ) که قرار بود انسان را به شفافیت برساند، به ابزاری برای جمعآوری خصوصیترین اسرار اعضا و استفاده از آنها برای باجگیری تبدیل شده است. مستند گیبنی هشداری است با صدای بلند دربارهٔ اینکه چگونه کاریزما و جزماندیشی میتوانند عقلانیت را به مسلخ ببرند.
قلاب و جذب
فیلم مستند با ریتمی آرام و مصاحبههایی همدلانه آغاز میشود. اعضای سابق همچون پل هگیس (کارگردان برندۀ اسکار فیلم Crash) و جیسون بگ (بازیگر)، توضیح میدهند که چگونه در ابتدا نه با هدف پیوستن به یک دین، بلکه برای «بهبود شخصی» و «افزایش اعتمادبهنفس» جذب شدند. ساینتولوژی در این مرحله چهرهای جذاب و منطقی دارد؛ جلساتی موسوم به «آدیتینگ» (Auditing) که شبیه روانکاوی به نظر میرسند و در آنها فرد با استفاده از دستگاهی به نام E-meter (که ادعا میشود تغییرات میدان الکتریکی ناشی از افکار را میسنجد)، بارهای روانی خود را تخلیه میکند. مصاحبهشوندگان از حس سبکی و پیروزیهای اولیه میگویند؛ طعمهای شیرین که آنها را برای مراحل گرانقیمتتر و عجیبترِ بعدی آماده میکند.
خالق افسانه
در این بخش، مستند به کالبدشکافیِ شخصیتِ ال. ران هابرد میپردازد. گیبنی با استفاده از مونتاژهای موازی، تناقضِ آشکار میان روایتِ مقدسمآبانهٔ کلیسا و واقعیتِ اسناد تاریخی را برملا میکند. هابرد که خود را قهرمان جنگ معرفی میکرد، طبق اسناد نیروی دریایی هرگز در نبردی جدی نبوده و حتی به اشتباه به یک جزیرهٔ غیرمسکونی شلیک کرده است. ماجرا مربوط به دورانی است که هابارد فرماندهی ناوچه ضدزیردریایی USS PC-815 را بر عهده داشت. در ژوئن ۱۹۴۳، او به جای بازگشت به پایگاه پس از یک تمرین دریایی در نزدیکی سندیگو، دستور داد کشتی لنگر بیاندازد و تمرین تیراندازی خودسرانهای را آغاز کرد. خدمه کشتی به سمت جزایر کرونادو (Coronado Islands) شلیک کردند.
مشکل بزرگ این بود که این جزایر خالی از سکنه، متعلق به کشور مکزیک بودند (که در جنگ بیطرف یا متحد غیرنظامی محسوب میشد) و هابارد بدون مجوز وارد آبهای سرزمینی مکزیک شده بود. دولت مکزیک رسماً به ایالات متحده شکایت کرد.
در نتیجهٔ این حادثه و همچنین یک ماجرای دیگر (که در آن هابارد ادعا کرد ۶۸ ساعت با دو زیردریایی ژاپنی جنگیده است، اما بررسیها نشان داد هیچ زیردریاییای در آن منطقه نبوده و او احتمالاً به یک تپهٔ دریایی یا تنه درخت شلیک میکرده)، نیروی دریایی او را از فرماندهی خلع کرد. گزارش رسمی فرماندهی او را «فاقد صلاحیت برای فرماندهی مستقل» و «فاقد ویژگیهای ضروری قضاوت و رهبری» توصیف کرده است.
به مستند بازگردیم که نشان میدهد که چگونه هابارد پس از شکستهای مالی و رد شدنِ کتاب «دایانتیکس» توسط جامعهٔ روانپزشکی، تصمیم گرفت ایدههایش را در قالب یک «مذهب» بازتعریف کند تا از مصونیت قانونی و معافیتهای مالیاتی بهرهمند شود. تأسیس «سازمان دریایی» (Sea Org) روی ناوگانی از کشتیها، تلاشی بود برای فرار از دست قانون و ایجاد نیروی کاری که پیمانهای «یک میلیارد ساله» امضا میکردند.
زندان باور و ظهور دیکتاتور
پس از مرگ هابارد، دیوید میسکَویج، دستیار جوان و جاهطلب او، در یک جنگ قدرت خاموش رهبری سازمان را ربود. برخلاف هابارد که چهرهای تئوریک داشت، میسکَویج مدیری اجرایی با رویکردی دیکتاتورمآبانه است که تمرکز سازمان را بر انباشت ثروت، خرید املاک لوکس و نفوذ در صنعت سرگرمی قرار داد. در دوران او، ساینتولوژی به سازمانی با دیسیپلین آهنین بدل شد که در آن وفاداری مطلق به رهبر، تنها شرط بقاست و هرگونه پرسشگری با مجازاتهای روانی و فیزیکی سنگین (نظیر حبس در مکانی موسوم به «حفره») پاسخ داده میشود.
پس از هابارد و دیوید میسکَویج، ضلع سوم و جذاب این مثلث قدرت، «سلبریتیها» هستند. مستند نقش چهرههایی مانند تام کروز را بهعنوان ویترین پرزرقوبرق و ابزار تبلیغاتی سازمان تحلیل میکند. فیلم با ظرافت نشان میدهد که کلیسا چگونه با ارائه خدمات اشرافی و همزمان جمعآوری اطلاعات محرمانه از زندگی شخصی ستارهها (بهعنوان اهرم فشار)، آنها را به سفیران وفادار و البته گروگانهای خود تبدیل کرده است؛ رابطهای دوطرفه که هالیوود را به سپری دفاعی برای این فرقه بدل ساخته است.
گیبنی با جسارت فاش میکند که کلیسا مسئول اصلی جدایی تام کروز از نیکول کیدمن بوده است. از آنجا که پدر کیدمن یک روانشناس بود، کلیسا با شنود تلفنِ نیکول و ایجاد بدبینی در تام، او را از همسرش جدا کرد تا کنترل خود را بر این ستارهٔ پولساز حفظ کند
اوج هنر کارگردانی و تأثیرگذاریِ فیلم در این پرده رقم میخورد؛ جایی که با روایتی دلهرهآور از دوران رهبری دیوید میسکَویج (جانشین هابرد) مواجه میشویم. در این بخش، پردهها کاملاً کنار میروند و مخاطب با مفاهیم محرمانهای چون «زِنیو» (Xenu) (دیکتاتور کهکشانی که ۷۵ میلیون سال پیش ارواح را به زمین آورد) و واقعیتهای هولناکی نظیر «حفره» (The Hole) روبهرو میشود. اینجا دیگر خبری از «بهبود خود» نیست؛ بلکه صحبت از یک سیستم توتالیتر تمامعیار است.
یکی از تکاندهندهترین و جذابترین بخشهای Going Clear: Scientology and the Prison of Belief، تحلیل رابطهٔ استراتژیک و همزیستیِ ساینتولوژی با ستارههای هالیوود، بهویژه تام کروز و جان تراولتا است. فیلم استدلال میکند که این رابطه فراتر از یک اعتقاد مذهبی ساده است و به نوعی گروگانگیریِ متقابل شباهت دارد.
اسیر در پروندههای شخصی
مستند ادعا میکند که برای چهرهای مانند تراولتا، کلیسا نقش یک نهاد امنیتی را بازی میکند. او در طول سالها جلسات آدیتینگ، خصوصیترین رازهای زندگیاش را اعتراف کرده است و کلیسا با ضبط و نگهداری این اطلاعات، عملاً او را در موقعیتی آسیبپذیر قرار داده است. هرگونه تلاش برای جدایی، میتواند به افشای این اسرار و نابودی زندگی حرفهای او منجر شود.
تام کروز: ویترینِ طلایی و برادریِ شوم
روایت تام کروز پیچیدهتر است. مستند رابطهٔ او با دیوید میسکَویج را یک «برادری» (Bromance) توصیف میکند که در آن هر دو طرف به قدرت یکدیگر نیاز دارند. کلیسا با ایجاد یک «حباب واقعیت» به دور کروز و ارائهٔ خدمات لوکسِ افراطی (مانند بازسازی هواپیما و موتورسیکلتهای شخصیاش توسط نیروی کار ارزانقیمتِ کلیسا)، او را به وفادارترین سفیر خود تبدیل کرده است. گیبنی با جسارت فاش میکند که کلیسا حتی در زندگی شخصیِ کروز مداخله کرده و مسئول اصلی جدایی او از نیکول کیدمن بوده است. از آنجا که پدر کیدمن یک روانشناس بود (حرفهای که ساینتولوژی آن را دشمن شماره یک خود میداند)، کلیسا با شنود تلفنِ نیکول و ایجاد بدبینی در تام، او را از همسرش جدا کرد تا کنترل خود را بر این ستارهٔ پولساز حفظ کند.
نازنین بنیادی، غایبِ حاضر
نازنین بنیادی، بازیگر ایرانیتبار هالیوود، یکی از محوریترین و تکاندهندهترین خطوط داستانی در مستند است، هرچند که با او مستقیماً در فیلم مصاحبه نشده است. نازنین بنیادی شخصاً جلوی دوربین الکس گیبنی ظاهر نمیشود، زیرا طبق گزارشهای موجود در فیلم، او یک توافقنامه عدم افشا (NDA) با کلیسای ساینتولوژی امضا کرده بود. بااینحال، داستان او بهطور مفصل از طریق روایت لارنس رایت (نویسنده کتاب) و همچنین با استفاده از عکسهای آرشیوی و بازسازیهای روایی نقل میشود.
مستند، داستان نازنین بنیادی را بهعنوان نمونهای بارز از چگونگی مداخله کلیسا در زندگی شخصی تام کروز و سوءاستفاده از اعضای جوان و مؤمن برای راضی نگه داشتن او روایت میکند.
۱. پروژه دوستیابی: پس از جدایی تام کروز از نیکول کیدمن و پنه لوپه کروز، کلیسا تصمیم میگیرد تا شریک زندگی مناسبی برای او پیدا کند که کاملاً به اصول ساینتولوژی وفادار باشد.
۲. انتخاب و آمادهسازی: نازنین بنیادی که در آن زمان دانشجوی پزشکی و یک ساینتولوژیست متعهد بود، انتخاب میشود. به او گفته میشود که برای یک «مأموریت انساندوستانه و محرمانه» انتخاب شده است. مستند توضیح میدهد که کلیسا او را مجبور کرد بریسهای دندانش را بردارد، رنگ موهایش را تغییر دهد و از دوستپسر وقت خود جدا شود.
۳. رابطه کنترلشده: او به نیویورک برده شد و متوجه شد که «مأموریت» او، تبدیل شدن به دوستدختر تام کروز است. در ابتدا همهچیز عاشقانه بهنظر میرسید، اما بهسرعت تحت نظارت شدید قرار گرفت و مجبور بود گزارشهای روزانهای از تعاملاتش با کروز به کلیسا بدهد.
۴. سقوط و تحقیر: وقتی بنیادی بهدلایلی نتوانست توجه کافی به دیوید میسکَویج (رهبر فرقه) نشان دهد، مورد خشم کروز قرار گرفت. مدت کوتاهی بعد، رابطه با دستور کلیسا پایان یافت.
۵. مجازات: مستند روایت میکند که پس از جدایی، او بهدلیل صحبت با یکی از دوستانش دربارهٔ دردهایش، مجازات شد. او مجبور به انجام کارهای یدی سنگین (مثل تمیز کردن توالتها با مسواک) در نیمهشب شد و تحت فشارهای روانی شدید قرار گرفت تا در نهایت از کلیسا جدا شد.
داستان نازنین بنیادی در مستند نقشی کلیدی دارد، زیرا نشان میدهد تام کروز چقدر در استفاده از منابع کلیسا برای ارضای نیازهای شخصیاش غرق شده است؛ بیرحمی سیستم را در برخورد با اعضای وفادار، بهمحض اینکه دیگر «مفید» تلقی نشوند، آشکار میکند. این مورد بهعنوان سندی از قدرت مطلق دیوید میسکَویج در مهندسی زندگی خصوصی سلبریتیها ارائه میشود. پل هگیس (فیلمنامهنویس، کارگردان مشهور و عضو سابق) در مستند اشاره میکند که نحوه برخورد با نازنین بنیادی یکی از دلایل اصلی بیداری و خروج نهایی او از ساینتولوژی بوده است.
قلب تپندهٔ مستند مفهوم «زندان باور» (Prison of Belief) است. فیلم به این پرسش کلیدی پاسخ میدهد: چرا افراد باهوش، تحصیلکرده و موفق در چنین سیستم سرکوبگری باقی میمانند؟
پاسخ در مکانیسم روانشناختیِ «ناهماهنگی شناختی» (Cognitive Dissonance) نهفته است. اعضا سالها زمان و صدها هزار دلار صرف میکنند تا در سلسلهمراتبِ کلیسا بالا بروند (مسیری که «پُلی بهسوی آزادی کامل» نامیده میشود). زمانی که آنها به سطوح بالا میرسند و با باورهای عجیبوغریبی مثل افسانهٔ «زِنیو» و ارواحِ فضاییِ چسبیده به بدن انسان روبهرو میشوند، هزینهٔ روانی و مالیِ اعتراف به اشتباه چنان سنگین است که ذهن ترجیح میدهد واقعیت را انکار کند و برای حفظ یکپارچگیِ خود، در سیستم باقی بماند.
مستند «روشنسازی: ساینتولوژی و زندان باور» تصویری بسیار تاریک و خشن از دیوید میسکَویج، رهبر فعلیِ ساینتولوژی، ارائه میدهد. میسکَویج بهعنوان یک مدیر اجراییِ بیرحم، پارانوئید و خشن معرفی میشود که ساختار کلیسا را به یک سازمان شبهنظامی و امنیتی بدل کرده است
علاوه بر این، سیاستِ بیرحمانهٔ «قطع ارتباط» (Disconnection) دیوارهای این زندان را نفوذناپذیر میکند. طبق این سیاست، هر کس که کلیسا را ترک کند، مورد غضب قرار میگیرد، تمام اعضای خانواده و دوستانش که در کلیسا هستند باید بلافاصله و برای همیشه ارتباطشان را با او قطع کنند. این تهدید بهتنهایی کافی است تا هرگونه میل به تردید یا انتقاد را در نطفه خفه کند. مستند با نمایش خانوادههای ازهمپاشیده، نشان میدهد که دیوارهای این زندان نه از سنگ و آجر، بلکه از جنسِ ترس، شرم و انزوای تحمیلی ساخته شدهاند.
مستند «روشنسازی: ساینتولوژی و زندان باور» تصویری بسیار تاریک و خشن از دیوید میسکَویج، رهبر فعلیِ ساینتولوژی، ارائه میدهد. برخلاف هابرد که شخصیتی کاریزماتیک اما متوهم داشت، میسکَویج بهعنوان یک مدیر اجراییِ بیرحم، پارانوئید و خشن معرفی میشود که ساختار کلیسا را به یک سازمان شبهنظامی و امنیتی بدل کرده است.
کودتای قدرت و خشونت فیزیکی
فیلم نشان میدهد که میسکَویج چگونه پس از مرگ هابرد در سال ۱۹۸۶، با زیرکی رقبا را حذف و قدرت را قبضه کرد. شهادتهای اعضای ارشدِ سابق (مانند مایک رایندر و مارتی رتبان) تکاندهنده است؛ آنها ادعا میکنند که میسکَویج شخصاً در جلسات مدیریتی، زیردستانش را مورد ضرب و شتم قرار میداد و از تحقیر آنها لذت میبرد.
حفره: کمپ کار اجباری مدیران
یکی از تاریکترین بخشهای مستند، توصیف مکانی به نام «حفره» در پایگاه بیابانی کالیفرنیا است؛ دو کانکس که دهها مدیر ارشدِ مغضوب در آن حبس شده بودند، روی زمین میخوابیدند و مجبور به انجام بازیهای روانیِ تحقیرآمیز (مانند صندلیبازی برای ماندن در کلیسا) بودند.
جنگ با دولت آمریکا
مستند میسکَویج را یک استراتژیستِ بیباک در برابر دولت نشان میدهد. او با طرح ۲۴۰۰ شکایت قانونی علیه اداره مالیات آمریکا (IRS) و استخدام کارآگاهان خصوصی برای یافتن نقطه ضعف مأموران، سرانجام در سال ۱۹۹۳ دولت را وادار به تسلیم کرد و معافیت مالیاتی کامل را برای ساینتولوژی به ارمغان آورد؛ پیروزیای که ثروت و مصونیتِ بیاندازهای به سازمان بخشید.
مستند Going Clear: Scientology and the Prison of Belief تصویری عریان از قدرت لابیگری و نفوذ حقوقی در آمریکا ارائه میدهد. یکی از ترسناکترین بخشهای این فیلم مستند تشریح نبرد این سازمان با اداره مالیات آمریکا (IRS) است که گفتیم در نهایت منجر به معافیت مالیاتی و به رسمیت شناخته شدن به عنوان یک دین شد. مستند نشان میدهد که چگونه یک گروه با استفاده از هزاران شکایت حقوقی و تعقیب خصوصی مأموران دولتی، توانست دولت آمریکا را به زانو درآورد. این بخش از فیلم، نقدی جدی بر سیستم قانونی است که در برابر ثروت و ارعاب سازمانیافته، آسیبپذیر است.
از منظر فنی و سینمایی، «روشنسازی: ساینتولوژی و زندان باور» یک کلاسِ درس در تدوینِ روایی و استفاده از آرشیو است. گیبنی با دسترسی به ویدئوهای داخلیِ مراسمهای پرشکوهِ ساینتولوژی (که یادآورِ گردهماییهای توتالیترِ قرن بیستم است) و تلفیق آنها با مصاحبههای «سرهای سخنگو» (Talking Heads) [در مستندسازی و تولید محتوا (مدیا و فیلم) «Talking Head» به تکنیک یا نمایی گفته میشود که در آن کادر تصویر تنها سر و شانههای فرد را نشان میدهد و او مستقیم با مصاحبهگر یا دوربین صحبت میکند —نویسنده مطلب]، ریتمی نفسگیر خلق کرده است. استفاده از بازسازیهای دراماتیکِ محدود، اما مؤثر (Re-enactments) برای تجسمِ بخشیدن به روایتهای انتزاعی و ذهنیِ قربانیان، و همچنین گرافیکهای بصری برای توضیحِ کیهانشناسیِ پیچیدهٔ ساینتولوژی، به غنایِ بصریِ اثر افزوده است.
از مهمترین ویژگیهای مثبت مستند، شهادتهای دستاول و معتبر آن است. حضور مدیران ارشد سابق که سالها در حلقهٔ اول قدرت و در کنار میسکَویج بودهاند، به فیلم اعتباری انکارناپذیر میبخشد و راه را بر هرگونه تکذیبیهٔ ساده میبندد. همچنین، پژوهش تاریخی دقیق فیلم که تنها به ادعاها بسنده نکرده و با اسناد مالی و حقوقی ادعاهایش را پشتیبانی میکند، از دیگر نقاط قوت آن است. فیلم به جای تمسخر باورهای عجیب این فرقه، میکوشد با نگاهی روانشناسانه بفهمد چرا انسانهای باهوش جذب چنین سیستمی میشوند.
بااینحال، نقدهایی نیز به اثر وارد است؛ از جمله فقدان صدای مخالف از درون سیستم. بهدلیل ماهیت بستهٔ ساینتولوژی و عدم همکاری آنها با فیلمساز (که البته قابل پیشبینی بود)، فیلم فاقد مصاحبه با رهبران کنونی است که ممکن است روایت را در ظاهر یکطرفه جلوه دهد. همچنین تکیهٔ زیاد بر تکنیک «سرهای سخنگو» در برخی فصول، ممکن است برای مخاطبی که بهدنبال اکتشاف بصری بیشتر است، کمی ایستایی ایجاد کند. برخی منتقدان نیز استفاده از بازسازیهای دراماتیک را عنصری میدانند که گاهی فاصلهٔ اثر با واقعیت محض مستند را افزایش میدهد.
الکس گیبنی، مستندساز برجسته آمریکایی و برندهٔ جایزهٔ اسکار، به دلیل سبک تحقیقی موشکافانه و تمرکزش بر افشای سوءاستفاده از قدرت در نهادهای بزرگ شهرت دارد. او که اغلب با لقب «مهمترین مستندساز زمان ما» (توسط مجله اسکوایر) شناخته میشود، در کارنامهاش آثاری جنجالی چون «تاکسی به سمت تاریکی» (برندهٔ اسکار ۲۰۰۷ دربارهٔ شکنجههای دوران جنگ افغانستان)، «انرون: باهوشترین افراد اتاق» (Enron: The Smartest Guys in the Room) (دربارهٔ فساد مالی عظیم شرکت انرون) و «دروغ آرمسترانگ» (The Armstrong Lie) را دارد. سبک گیبنی ترکیبی از روزنامهنگاری تحقیقی دقیق، استفاده هوشمندانه از آرشیوها و روایتی صریح است که تلاش میکند پرده از رازهای پنهان شرکتها، دولتها و سازمانهای قدرتمند بردارد؛ رویکردی که در Going Clear: Scientology and the Prison of Belief نیز با به چالش کشیدن یکی از قدرتمندترین و مرموزترین نهادهای مذهبی جهان به اوج خود رسید.