نقد فیلم شیفت آخر (Late Shift) | نماینده سوئیس در اسکار

یک‌شنبه 13 مهر 1404 - 19:00
مطالعه 7 دقیقه
پوستر فیلم شیفت آخر
فیلم «شیفت آخر» قصه‌ی یک پرستار را در یک شیفتِ کاریِ شلوغ تعریف می‌کند. فیلمی که از طرف کشور سوئیس به اسکار معرفی شده است.
تبلیغات

تازه‌ترین ساخته‌ی پِترا وولپی، نویسنده و کارگردان سوئیسی، این روزها سروصدای زیادی به‌پا کرده است و مخاطبان زیادی مجذوب روایتِ آن شده‌اند. این فیلم پیش‌تر در جشنواره‌ی برلین حضور داشت و اولین نمایشِ خود را در آن جشنواره تجربه کرد و بعدتر نیز به‌عنوانِ نماینده‌ی کشور سوئیس در اسکار ۲۰۲۶ انتخاب شد. شیفت آخر Late Shift داستان یک پرستار (با بازی لیونی بِنِش Leonie Benesch) را تعریف می‌کند که در حال گذراندن یک شیفتِ سخت و پرمشغله است و در این میان می‌خواهد تا همه‌ی وظایفِ حرفه‌ای و انسانی‌اش را به بهترین نحو انجام دهد. اما طبیعتن همه‌چیز مطابق میلِ او پیش نمی‌رود.

فیلم تا اندازه‌ای یادآورِ اتاق دبیران The Teachers’ Lounge است که دو سال پیش سروصدای زیادی به‌راه انداخته بود و توانست تا مرحله‌ی نامزدیِ اسکار در بخش بهترین فیلم بین‌المللی نیز پیش برود. آن‌جا نیز همین لیونی بنش بازیگرِ نقش اصلی بود و همین‌طور داستان در یک لوکیشن جریان داشت. حتا می‌توان شباهت‌هایی در شیوه‌ی کارگردانی و دکوپاژ نیز میانِ دو فیلم یافت. اما فارغ از این‌ها، شیفت آخر ویژگی‌هایی دارد که هم‌زمان هم آن را جذاب می‌کنند و هم تبدیل به پاشنه‌آشیلِ فیلم می‌شوند. داستان فیلم فقط بازه‌ی یک شیفت را شامل می‌شود و کلّ داستان نیز در لوکیشنِ بیمارستان رخ می‌دهد. این محدودیت فضایی و زمانی، جدای از این‌که جذابیتی ذاتی و فی‌نفسه دارد، محدودیت‌هایی را نیز با خود به‌همراه می‌آورد که فیلم چندان نمی‌تواند از پسِ آن‌ها بربیاید. مواردی که در ادامه‌ی متن بیش‌تر به آن‌ها خواهیم پرداخت.

در ادامه‌ی متن، داستان فیلم فاش می‌شود.

فیلم با تصاویری از لباس‌های پرستاری آغاز می‌شود. لباس‌هایی که به‌شکلی مکانیزه، آماده‌ی استفاده می‌شوند. این آغاز هم‌راستا با نوشته‌های پایانیِ فیلم است که بحرانی را در زمینه‌ی تعداد پرستاران در بیمارستان‌های سراسرِ جهان بازگو می‌کنند. و اصلن فیلم هم درواقع درباره‌ی همین است. «پرستار»ی که در بسیاری مواقع حتا از پزشک نیز بیش‌تر دل می‌سوزاند و حیات و مماتِ بسیاری از بیماران، یا لااقل حالِ خوش‌شان در زمان بستری‌بودن‌شان در بیمارستان، به وجودِ آن‌ها وابسته است. این مسئله زمانی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم عنوان اصلی فیلم قهرمان Heroine است. بنابراین، فیلم عملن کاراکترش را ــ و با درنظرگرفتنِ مجاز جزء به کل، همه‌ی پرستاران را ــ در مقامِ قهرمانی قرار می‌دهد که می‌تواند نجات‌بخش باشد. کمااین‌که در فیلم نیز شاهدِ چنین چیزی هستیم.

عنوان اصلی فیلم «قهرمان» است. بنابراین، فیلم عملن کاراکترش را در مقامِ قهرمانی قرار می‌دهد که می‌تواند نجات‌بخش باشد

بعد از این پلان‌های ابتدایی است که فیلم کاراکترِ اصلی‌اش را معرفی می‌کند و با او همراه می‌شود. فلوریا (بنش) پرستاری است که در زندگی شخصی‌اش درگیرِ چالش‌هایی است. او از همسرش جدا شده است، ولی بچه‌ای دارد که البته نتوانسته است رابطه‌ی چندان گرمی با او برقرار کند. این مسئله را می‌توان در همان تک‌صحنه‌ای دید که او به فرزندش زنگ می‌زند و می‌خواهد با او صحبت کند؛ ولی بچه، به‌بهانه‌ی خوردنِ شام، چندان میلی از خود برای ادامه‌ی این مکالمه‌ی تلفنی نشان نمی‌دهد. بنابراین، وقتی با چنین کاراکتری طرف‌ایم که در سویه‌ی شخصیِ زندگی‌اش درگیر مشکلاتی است، احتمالِ هم‌ذات‌پنداری‌مان با او افزایش می‌یابد و این یکی از تمهیداتِ فیلم است.

زمانی که فلوریا به بیمارستان می‌رسد و به اتاق رخت‌کَن می‌رود، لحظه‌ی مهمی است که می‌توان تأکید فیلم بر عنوان‌ش را در آن دید. وقتی فلوریا درِ کمدش را باز می‌کند، برگه‌ها یا کارت‌پستال‌های مختلفی به در چسبانده شده است که در آن‌ها، آدم‌های مختلفی از او «تشکر» کرده‌اند. این نشان می‌دهد که او پرستاری سخت‌کوش و مسئولیت‌پذیر است و به بیمارانِ خود بسیار اهمیت می‌دهد؛ چیزی که صدالبته در جریانِ روایت نیز می‌بینیم.

فیلم ایده‌های جالبی دارد که می‌توان درموردشان صحبت کرد. شروع و پایان فیلم، با توجه به ایده‌ی شروع و پایانِ یک شیفت کاری، به‌شکلی قرینه با یکدیگر کارگردانی و طراحی شده‌اند. تقریبن تمامیِ نماهایی که از ابتدای فیلم از فلوریا نمایش داده می‌شوند معکوس شده‌اند تا در پایانِ فیلم نیز او را در همان قاب‌ها بگذارند. قاب‌هایی یک‌سان، اما با افکار و حالاتی متفاوت. همین‌جاست که آن لحظه‌ی نشستن در اتوبوس برجسته می‌شود؛ لحظه‌ای که فلوریا سرش را بر شانه‌ی خیالیِ زنی می‌گذارد که ساعاتی پیش در بیمارستان فوت کرده است و او خود را تا اندازه‌ای مسئول یا گناهکار در این باره می‌داند؛ چه آن‌که نتوانسته بود زودتر به او سر بزند.

زمان، علاوه‌بر این‌که آنتاگونیستِ اصلی در مبارزه با فلوریا است، آنتاگونیستِ اصلی در مبارزه با بیمار هم هست. زمانی که می‌گذرد و لحظه‌لحظه بیمار را به مرگ نزدیک‌تر می‌کند

ایده‌ی مهمّ دیگر مسئله‌ی «زمان» است. درواقع بزرگ‌ترین جنگی که فلوریا در جریانِ فیلم با آن درگیر است مبارزه با زمان است. زمان به‌تندی می‌گذرد و هر کس از او خواسته‌ای دارد و او باید به همه‌ی آن درخواست‌ها پاسخ بدهد و نمی‌تواند و زمان از چنگ‌ش می‌گریزد. بنابراین، زمان امری مهم در فیلم است. او، به‌واسطه‌ی شلوغیِ بخش و نیز کمبود پرستارها، زمان کم می‌آورد و این چالشی بزرگ برای اوست. به همین دلیل هم هست که ایده‌ی کلنجار با بیمارِ پول‌دار و بیرون‌انداختنِ «ساعت» تا این اندازه برجسته است.

ساعتی که او به‌دنبالِ آن می‌رود و بعدتر، که به‌واسطه‌ی بده‌وبستانی با یک بیمار آن را دوباره به‌دست می‌آورد، آرام می‌گیرد. پس‌دادنِ ساعت ــ جدا از موارد پیشین ــ به این معنا نیز هست که جنگ با زمان کاری بیهوده است. مضاف بر این‌که زمان، علاوه‌بر این‌که آنتاگونیستِ اصلی در مبارزه با فلوریا است، آنتاگونیستِ اصلی در مبارزه با بیمار هم هست. زمانی که می‌گذرد و لحظه‌لحظه بیمار را به مرگ نزدیک‌تر می‌کند و این میان، پول هیچ کاری از پیش نمی‌برد جز این‌که بیمار را متوقع‌تر و پرخاشگرتر کند.

 لحظه‌ی جالبِ دیگری نیز که اشاره به آن ضروری به‌نظر می‌رسد جایی است که فلوریا برای پیرزنی آواز می‌خواند تا او را آرام کند. جدا از جنبه‌ی انسانیِ این لحظه، در کارگردانی نیز اتفاقِ ویژه‌ای رقم می‌خورد. دوربین، که تا این لحظه فقط در فضاهای داخلیِ بیمارستان رفت‌وآمد می‌کرد، به‌آرامی می‌چرخد و از پنجره بیرون را نمایش می‌دهد. منظره‌ای از درخت‌ها و چشم‌اندازِ بیرون. انگار ترجمانی از روحی که به پرواز درآمده و آرام شده است. اتفاقی که درواقع برای پیرزن رخ می‌دهد.

چنان که پیش‌تر نیز اشاره شد، فیلم در یک لوکیشنِ محدود و در بازه‌ی زمانیِ یک شیفت، با فلوریا همراه است. بنابراین، هم از جنبه‌ی نقطه‌ی دید، و هم از منظرِ تنوعِ فضایی-زمانی، فیلم محدودیت‌هایی بر خود اعمال می‌کند که به‌خودی‌خود باعث می‌شوند تا پتانسیلِ بالایی برای خسته‌کننده‌شدنِ روایت شکل بگیرد. تصمیمِ دیگری نیز که باعثِ تشدیدِ این مسئله می‌شود این است که روایت فقط بر وظایف کاری فلوریا تمرکز می‌کند و این میان، هیچ چالش و مسئله‌ی بیرونی‌ای را به تنش‌های معمول نمی‌افزاید. با توجه به همه‌ی این موارد، ما فقط و فقط با پرستاری مواجه‌ایم که در حالِ گذراندن یک شیفت کاری است ــ شیفتی که این بار بیش از آن‌چه که او فکرش را می‌کرده شلوغ و درهم‌وبرهم است. می‌بینید که روایت، از نظرِ ایده‌های بالقوه‌اش، بیش از اندازه خالی است.  

روایت، از نظرِ ایده‌های بالقوه‌اش، بیش از اندازه خالی است و فیلم‌نامه نیز، با وجودِ افزودن اکت‌هایی «معنادار» در انتهای فیلم، نمی‌تواند این فقدان‌ها را پوشش دهد

خبرِ بد این است که فیلم چندان نمی‌تواند این خالی بودن را جبران کند و از نظرِ روایتی، روی دورِ تکرار می‌افتد. تفاوتِ چندانی میان پرده‌های مختلف فیلم وجود ندارند. ابتدا و پایانِ کاراکتر فلوریا چندان فرقی با هم نمی‌کنند و او، همان‌طور که از ابتدا نیز بود، همان انسانِ وظیفه‌شناس و خوش‌اخلاقی باقی می‌ماند که بود. درست است که این وسط یکی دو تا اشتباهِ ناخواسته از او سر می‌زند یا یک جایی عصبانی می‌شود و ساعت را به بیرون می‌اندازد، اما این‌ها، که فقط گه‌گاهی تنش را بالا می‌برند و دوباره فروکش می‌کنند، بیش‌تر در حکمِ مسکّن‌هایی‌اند که فقط سرِ مخاطب را گرم می‌کنند؛ ولی اصلن و ابدن قانع‌کننده نیستند و فقدانِ متریال‌های لازم در فیلم‌نامه را جبران نمی‌کنند.

فیلم سعی می‌کند تا با کمکِ بعضی از اکت‌های پایانی، احساسی از رضایت و «معنادار بودن» را به فیلم‌نامه تزریق کند. تلاشی که کاملن عبث نیست، اما باز هم نمی‌تواند خلئی را که درباره‌اش صحبت کردیم پوشش دهد. نگفته واضح است که این اکت‌ها متعلق به فلوریایند. اوست که به آملی (پرستار جوان و تازه‌کار) شکلات می‌دهد؛ اوست که کفش‌هایش را ــ که به‌تازگی آن‌ها را خریده بوده ــ در جاکفشیِ مشترکِ پرستارها قرار می‌دهد تا دیگران هم بتوانند از آن استفاده کنند. ولی این‌ها چیزهایی نیستند که بتوانند فقدان‌های اساسیِ فیلم‌نامه را از بین ببرند.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات