نقد فیلم قطار رویاها (Train Dreams) | فیلمی درباره زندگی
دومین فیلم بلند کلینت بنتلی، که نخستین نمایشش را در جشنوارهی ساندنس ۲۰۲۵ تجربه کرده بود، روایتی صبور و آرامسوز از زندگیِ یک چوببُر است. فیلمی که با تصاویر خیرهکننده و سبکِ رواییاش مخاطب را همراهِ خود میکند تا هر چه بیشتر به کاراکترِ اصلی فیلم نزدیک شود. کلینت بنتلی سالِ گذشته توانسته بود برای فیلم سینگ سینگ Sing Sing نامزد دریافت جایزهی اسکار برای بهترین فیلمنامهی اقتباسی شود.
حالا قطار رؤیاها Train Dreams نیز توانسته توجهاتِ زیادی را به خود معطوف کند. جوئل اجرتون، بازیگر نقش اصلی فیلم، نامزد دریافت جایزهی گلدن گلوب برای بهترین بازیگر نقش اول مرد است و فیلم توانسته به فهرست ده فیلمِ برتر سال از نگاه انستیتوی فیلم آمریکا و همچنین نشنال بورد آو ریویو راه پیدا کند. اتفاقی که نشان میدهد با یکی از فیلمهای مهمّ سال سروکار داریم که اگرچه چندان پُرسروصدا نیست، اما بسیار قابلتوجه است. فیلم داستان رابرت را تعریف میکند که بهواسطهی شغلش، مدتهای زیادی از خانه و خانوادهاش دور است. اتفاقی در جریانِ یکی از همین سفرهای کاری باعث میشود تا زندگی و صدالبته نگاهش به زندگی برای همیشه تغییر کند.
در ادامهی متن، داستان فیلم فاش میشود.
فیلم با نمایی آغاز میشود از یک یک ریل قطار که از درون غاری میگذرد و درنهایت به منظرهای سرسبز و فریبنده میرسد. این درواقع خلاصهای از مسیری است که روایت در فیلم قطار رؤیاها قرار است طی کند. مضاف بر اینکه داستان گرهخوردگیِ زیادی با «قطار» و ریل و غیره دارد و این عنصر اهمیتِ فیزیکیِ خاصی در داستان دارد، اما استعارهای که از این پلان برداشت میشود مهمتر و عمیقتر است. فیلم نیز دستِ مخاطب را میگیرد تا همراه با کاراکترش از دلِ سیاهیِ غار عبور کند و درنهایت به فضایی سرسبزتر و آرامتر برسد: عینِ اتفاقی که برای شخصیت اصلی نیز رخ میدهد. نکتهی مهم دیگری که در همین افتتاحیه وجود دارد این است که سبکِ روایی و بصریِ فیلم را نیز با مخاطب قرارداد میکند. حرکتهای آرامِ دوربین، نماهای استیلیزه و صدای محزونی از راوی که نریشنی دربارهی «زندگی» میگوید. نریشنی که درواقع ایدهای دیگر را در فیلم پرورش میدهد: گذشته و حال و آینده همزمان در کنارِ هم حضور دارند و روی هم تأثیر میگذارند. نمیتوان بهتمامی از دستِ گذشته خلاص شد و باید با پیامدِ تمام اتفاقات یا اعمالِ گذشته سر کرد و با تبعاتشان در آینده مواجه شد.
ایدهی تأثیرِ متقابلِ گذشته و حال و آینده در داستان با مسئلهی «چوببُری» قرینهسازی میشود. بریدنِ چوبها برای استفاده از آنها در ساختوساز امری ناگزیر است؛ اما تبعاتی جبرانناپذیر نیز دارد. درختها بههرحال از بین میروند و سالیانِ زیادی طول خواهد کشید تا جای خالیشان پُر شود. این مسئله در یکی از سکانسهای فیلم، جایی که کارگرهای پیر و جوان در کنارِ یکدیگر و دورِ آتش نشستهاند، نیز مطرح میشود. فیلمساز این ایده را همزمان میکند با تفاوتِ نگاه «پیرمرد»ها و «جوان»ها تا بر این مسئله هم تأکید کند که بالارفتنِ سن و سال ــ یا جوانی/خامی در مقابلِ پیری/پختگی ــ بر جهانبینیِ آدمها تأثیر میگذارد. کارگر جوان معتقد است که دنیا پُر از درخت است و تا بخواهی همه را بیندازی، دوباره قبلیها رشد میکنند و بالا میآیند؛ اما پیرمرد (با بازی ویلیام اچ. میسی)، که خودش نیز این ایده را در سر داشته، حالا فهمیده است که خبری از این مسئلهی فانتزی نیست و درختانِ نابودشده دیگر برنمیگردند.
معدود پلانهایی که از کودکیِ رابرت نمایش داده میشوند نشان از «شگفتی»های کوچکی دارند که در کودکی و در نگاهِ کودک معنا پیدا میکنند. فیلم میخواهد بگوید که زندگیِ رابرت هر چه از کودکی فاصله گرفت، روتینتر، تکراریتر و بیمعناتر شد ــ تا زمانِ ملاقات با گلدیس (همسرش).
این ایده بهنوعی دیگر نیز مورد استفاده قرار میگیرد. بُردنِ روایت به گذشتههای دور کارکردی مهم در ساختارِ معنایی فیلم دارد. ما در حالِ تماشای گذشتهای هستیم که زمینههای آیندهی آمریکا را پایهگذاری میکند. درواقع خودِ روایت نیز جزوی از همین ایده میشود. اینکه گذشته را نشان بدهی تا با بررسیِ مخاطرات و فرصتهایش، به امکانات یا کمبودهای حال فکر کنی و همینطور خطرات و پتانسیلهایی که ممکن است در آینده پیش بیاید. لحظهای که رابرت در حالِ نگاهکردن به پلی است که ساختهاند و فیلم ناگهان فلشفورواردی به آیندههای دور میزند برای تأکید بر همین کارکرد است. اینجا جایی هم هست که رابرت به جنبهای از گذشتهی خود نگاه میکند که بُعدی فیزیکی دارد. گذشتهای که حالا بیمصرف شده، اما در زمانِ خود حیاتی بوده است.
دیگر کارکردِ تماتیکِ «چوببُری» گسترشِ ایدهی «ویرانکردن/ساختن» است. دوگانهای که در فیلم (درواقع در زندگی) وجود دارد و لازمهی ادامهی حیات است. همانطور که ویرانشدنِ جنگلها لازم است تا بتوان پلِ راهآهن یا خانه یا چیزهایی دیگر ساخت، نابودشدنِ داراییها یا ازبینرفتنِ آدمها نیز لازم است تا بتوان به چیزهایی تازه ــ تفکری یا تجربهای یا مکاشفهای ــ دست پیدا کرد. این همان اتفاقی است که برای رابرت در طولِ فیلم میافتد. او مُدام در حالِ ازدستدادن است. برای اینکه پول بهدست آورد، از خانوادهاش دور میشود؛ بعدتر رفیقش را در کار از دست میدهد و درنهایت، همان خانوادهی جدامانده را نیز نابودشده مییابد. همهی اینها لازم است تا او بتواند پس از گذشتِ سالها، از پسِ ملاقات با کِلِر، به دریافتهایی تازه از زندگیِ زیستهاش برسد.
بعد از ماجرای آتشسوزی، فیلم واردِ فاز دیگری از روایت خود میشود. حالا بیشتر تمرکز بر لحظهها و خلوتِ رابرت است. اینکه او چهگونه از پسِ این فقدانها برمیآید و زندگی چهطور ادامه پیدا میکند. فیلم در کلیتِ خود ستایشگرِ همین ادامهیافتن زندگی است. «درخت»ها نمادهای مهمی برای تأکید بر همین مسئلهاند. درختهایی که میافتند، اما دوباه سرِ پا میشوند و رشد میکنند. نماهای زیادی در فیلم وجود دارد که از پایین رو به بالا فیلمبرداری شدهاند و دستهای سربهگردونسای از همین درختان را نشان میدهند. این یکی از موتیفهای اصلی و مهمِ فیلم است.
بعدتر در دیالوگهای رابرت با کلر، دیالوگهای مهمی در همین زمینه ردوبدل میشود. کلر، که بهواسطهی شغلش اطلاعاتِ جغرافیایی و تاریخیِ زیادی دارد، میگوید قبلتر اینجا پُر از یخچالهای طبیعی بوده و حالا به این شکل درآمده است. جدا از اشارهای که به ماهیتِ ادامهدارِ زندگی در شرایطِ مختلف در این دیالوگ میشود، میتوان ردّ استعارهای را نیز گرفت: زندگیِ رابرت دارد از زیرِ سرما و برف (همان یخچالهای طبیعی و بزرگ) آرامآرام بیرون میآید تا به سرسبزیِ دوبارهی جنگل برسد. بعدتر نیز، در جریانِ دیالوگ این دو نفر در برج دیدهبانی، کلر به این اشاره میکند که «انگار نه انگار آتشسوزیای در این جنگل اتفاق افتاده است.» همهچیز به همان ماهیتِ گذرا و خودترمیمکنندهی زندگی و طبیعت اشاره دارند و اینکه انسان نیز درنهایت ــ چه بخواهد و چه نخواهد ــ جزوی از همین چرخه است. چرخهای که در آن درختهای خشکشده و سرزنده به یک مقدار ارزشمندند و زیرترین حشرات هم همانقدر مفید و پراهمیتاند که رودخانه.
همین دیالوگهاست که باعث میشوند دیدگاهِ رابرت به زندگیاش تغییر کند. در فرازِ پایانیِ فیلم، جایی که او به شهر رفته است و دارد چیزهای مختلفی را امتحان میکند، با این مسائل روبهرو میشویم؛ برای نمونه، اینکه زندگیِ او چهقدر ساده بوده است که از عملیات آپولو ۱۱ نیز بیخبر است. بعدتر که او سوار بر هواپیما می شود، جایی است که میتواند همهچیز را از «بالا» ببیند. انگار زندگیاش را از دور نظاره میکند و در یک فرایندِ مونتاژیِ عالی، ترکیبی از دیالوگهایی را میبینیم که فهمِ تازهی او از زندگیاش را منتقل میکنند؛ پیرمرد خطاب به رابرت میپرسد: «دلنشینه، نه؟» و رابرت خطاب به همسرش جواب میدهد: «زیباست!»
اینجاست که استعارهی «قطار» معنای کاملِ خود را پیدا میکند. قطار همان زندگی است که دائمن در حرکت است و تو، بهعنوانِ ناظر، فقط از پنجرههای آن میتوانی مناظر را ببینی. نه کنترلِ قطار در دستِ توست و نه میتوانی مسیرش را تعیین کنی. فقط مسافری هستی که درونِ آن مینشینی و گذرِ عمر و زمان را مشاهده میکنی. درست مثلِ رؤیاها که چون قطاری میآیند و میروند و تو فقط نظارهگرِ عبورشان هستی.
فیلم پُر از نماهایی است که هدرومِ (headroon) زیادی دارند. بالای سرِ کاراکتر فضای خالی زیادی را در قاب به خود اختصاص داده است؛ شبیهِ چیزی که برای مثال، پیشتر در ایدا Ida (۲۰۱۳) نیز دیده بودیم. تمهیدی برای اشاره به همین مسئله که کاراکتر اصلی فیلمِ ما فکرهای زیادی در سرش دارد. پرسشهایی که بیشتر از پاسخها هستند و برای درکشان، نیاز به گذرِ زمان است.
یکی از ویژگیهای فیلم که تماشای آن را ــ لااقل برای بینندگانی چون من ــ دلنشینتر میکند تأثیری است که فیلمساز از ترنس مالیک گرفته است و میتوان آثارش را بهوضوح در شکلِ روایت و همچنین کارگردانیِ کار دید. جدا از برخی صحنهها که ارجاعاتی مستقیم به درختِ زندگی The Tree of Life (۲۰۱۱) و زندگی پنهان A Hidden Life (۲۰۱۹) دارند، ردّ جهانبینی و نوعِ روایتی را که مالیک در دورهی بعد از نخلطلایش پی گرفت میتوان در جایجایِ فیلم مشاهده کرد.
صدالبته میتوان برخی از ایدههای فیلم را ساده یا تکراری در نظر گرفت. ایدهی ازدستدادنِ خانواده در آتشسوزی چیزِ تازهای نیست و یکی از نمونههای بهشدت تأثیرگذارِ سالهای اخیرش در منچستر کنارِ دریا Manchester by the Sea (۲۰۱۶) اتفاق افتاده بود. حتا دیدنِ توهمها یا شنیدنِ صداهای همسر و دخترِ ازدسترفته نیز چندان بدیع نیستند. اما قطار رؤیاها عامدانه از این الگوهای تکراری استفاده میکند؛ زیرا میخواهد روی مسئلهی «تکرار» دست بگذارد. تکراری که در زندگی وجود دارد و از پسِ آن، معنای اصلیاش کشف میشود. فیلم حتا کاراکترِ خود را نیز فردی بسیار عادی انتخاب میکند. آدمی که گذشتهی چندان شاخصی ندارد، ویژگیِ ممتازی در او نیست و زندگیِ روتینی همچون بسیاری دیگر دارد. این انتخاب هم برای همین است که بر همان ذاتِ ساده و تکراری تأکید کند. فیلم بههیچوجه نمیخواهد کاراکتری خاص یا وضعیتی خاص را به تصویر بکشد؛ بلکه در صدد است از دلِ روتینترین موارد به معنای نهفته و پنهانِ زندگی دست یابد. همهی این موارد دست به دستِ هم میدهند تا قطار رؤیاها تبدیل به یکی از بهترین فیلمهای ۲۰۲۵ و قطعن یکی از بهترین فیلم های نتفلیکس شود.