نقد فیلم زندگی چاک (The Life of Chuck) | یکی از بهترینهای ۲۰۲۵
زندگی چاک پیشتر و در جشنوارهی فیلم تورونتو بهعنوان فیلم برگزیدهی مخاطبان انتخاب شده بود. این فیلم، که بر اساس داستانی از استفن کینگ نوشته و ساخته شده است، داستانِ زندگی چاک را از کودکی تا مرگ تعریف میکند ــ اما با روندِ برعکس از نظرِ زمانی! شیوهای که قبلتر فیلمهای دیگری هم سراغش رفته بودند که شاید بهترین نمونهاش آبنبات نعنایی (لی چانگ دونگ، ۱۹۹۹) باشد. تام هیدلستون نقش چاک را در این فیلم بازی میکند. یک مردِ سیونُهسالهی متأهل با یک فرزند که حالا حسابدار است؛ اما زمانی دلش میخواست رقصنده باشد.
فیلم از طریقِ نوع روایت و نیز جزئیاتِ داستانیاش سعی میکند تا به ماهیتِ زندگی نزدیک شود. ماهیتی که غم و شادی را بهذات در دلِ خود دارد. اما فراتر از اینها، فیلم درواقع مانیفستی دربارهی چهگونه زیستن و نیز فلسفهای دربارهی چیستیِ حیات و زندگی نیز ارائه میدهد و از آنجا که به همهی این دستاوردها از طریقِ فرمِ روایی ــ و نه خطابههای خستهکنندهی معمول در سایر آثار ــ دست پیدا میکند، میتوان آن را فیلمی خوب بهحساب آورد. فیلمی که جدا از مواردِ ذکرشده، سرگرمکننده نیز هست و بیننده را به شخصیتهای فیلم نیز نزدیک میکند.
در ادامهی متن، جزئیات داستان فیلم فاش میشوند.
فیلم داستان خود را در سه پرده تعریف میکند. اولین پردهی بهنمایشدرآمده در فیلم درواقع سومین پردهی داستان است، با عنوانِ «چاک، ممنونایم». اولین پلان فیلم پوسترهایی را نمایش میدهند که روی بوردِ مدرسه زده شدهاند. دو پوستری که در مرکز قاب دیده میشوند یکی برای «لیگِ ریاضی» و دیگری برای «کلاس رقص» است. دو عنصری که ــ همانطور که در ادامهی فیلم خواهیم دید ــ در زندگیِ چاک حیاتی و تعیینکنندهاند.
فیلم درواقع مانیفستی دربارهی چهگونه زیستن و نیز فلسفهای دربارهی چیستیِ حیات و زندگی نیز ارائه میدهد و به همهی این دستاوردها از طریقِ فرمِ روایی ــ و نه خطابههای خستهکنندهی معمول در سایر آثار ــ دست پیدا میکند
این پرده با وصفِ تصویری متأسفانه آشنا برای ما ادامه مییابد: قطعِ سراسری اینترنت. درواقع فیلم در این پرده تصویرگرِ یک فضای آخرالزمانی است که در آن دنیا دارد به پایان خود نزدیک میشود. کشورهای مختلف درگیرِ بحرانهای زیستمحیطیِ مهارناپذیر و غیرقابلجبراناند و دانهدانه زیرِ آب میروند؛ شهرهایی که غذا تولید میکنند از حیّض انتفاع ساقط میشوند؛ شبکههای تلویزیونی دیگر نمیتوانند سرِ پا بمانند؛ مشاغل تعطیل میشوند و... . در چنین دیستوپیایی، ما با یک معلمِ مدرسه بهعنوان شخصیت اصلی روایت همراهایم. به همین واسطه نیز فیلم در صحنههای جلسهی اولیا و مربیان، لحظاتِ جذابی را خلق میکند. از برگشتِ دوباره به پروندههای کاغذی ــ چیزی یادآورِ بلکآوتی که در بلیدرانر ۲۰۴۹ (دنی ویلنوو، ۲۰۱۷) نیز اتفاق افتاده بود ــ تا اشارهی «لازم و اجباری» به اقلیتهای جنسیتی و حتا شوخی با پایینآمدنِ برخی وبسایتها!
اما در این شرایطِ هولآور، تابلوهایی تبلیغاتی جلبِ نظر میکنند: «چاک، بهخاطرِ این 39 سالِ فوقالعاده ازت ممنونایم!» تابلوهایی که بعدتر سر از جاهای دیگر نیز درمیآورند: میانبرنامههای تلویزیونی، بنرها و درنهایت نورهایی که از پنجرهها میتابند. به این ترتیب، فیلم این پرسش را برای مخاطب مطرح میکند که «چاک کیست؟» علیالخصوص که هیچکدام از کاراکترهای این پرده نیز پاسخِ این سؤال را نمیدانند. پایانیافتنِ دنیا، در کنار تصاویر چاک، این ایده را در ذهن پررنگ میکنند که شاید چاک یک نیروی فراانسانی و نابودگر است که حالا دارد به چنین شکلی بروز و ظهور پیدا میکند. حتا دیدنِ بدنِ درحالاحتضارش روی تخت بیمارستان نیز چندان معنای قابلفهمی برای مخاطب ندارد.
خوانشِ معناهای نهفته در این پرده، بدون توجه به ادامهی روایت، کارِ درستی نیست و باعث میشود تا ایدههای مطرحشده در این پرده نیمهتمام درک شوند. بنابراین بهسراغِ پردههای دیگر میرویم. البته در این میان پردهی دوم بهاندازهی پردهی اول پُراهمیت نیست ــ همانگونه که کوتاهتر هم هست. در پردهی دوم، «زنده باد هنرمندانِ خیابانی»، با خودِ چاک آشنا میشویم. حسابداری که در جریانِ یکی از سفرهای کاریاش، ناگهان با نوازندهای خیابانی مواجه میشود و ناخودآگاه شروع میکند به رقصیدن. این پرده را میتوان بهعنوانِ یک پاساژ در نظر گرفت که در آن «غنیمت شمردنِ لحظه» بیش از هر چیزی پررنگ جلوه میکند. دو اتفاقِ مهمترِ دیگر در این پرده یکی آشنایی بیشتر با خودِ چاک است و دیگری اینکه برخی کاراکترهای پردهی اول در میزانسنِ صحنهها حضور دارند و این مسئله بیننده را نسبت به ارتباطِ این پرده با پردهی قبلی کنجکاوتر میکند.
پردهی آخر فیلم هم روایت را سروشکل میدهد و هم باعث میشود تا تمهای موردنظرِ فیلم بهتمامی منعکس شوند. یکی از ایدههای مهمی که در این پرده گسترش مییابد مربوط به «تکرارِ تاریخ» است
پردهی بعدی کار را تمام میکند. هم روایت را سروشکل میدهد و هم باعث میشود تا تمهای موردنظرِ فیلم بهتمامی منعکس شوند. «انبوهی را در بر دارم» روایتگرِ کودکی تا نوجوانیِ چاک است. رابطهی او با مادربزرگش مشخص میکند که علاقهاش به رقص از کجا ناشی میشود و ثبتنامِ بعدترش در کلاس رقص این را توجیه میکند که تواناییِ بالایش در پردهی پیش چهگونه بهدست آمده است. بعدتر نیز که پدربزرگش از ریاضیات و معنای دقیقِ آن برای او سخن میگوید، میفهمیم که چرا او در بزرگسالی حسابدار شده است.
ولی جدای از همهی اینها، اتفاقاتِ خیلی مهمتری در این پرده رخ میدهند. شاید اولینش جایی است که او بعد از کلاس، با معلمش دربارهی معنای «در بر داشتنِ انبوه» صحبت میکند. جایی که معلم برای او شرح میدهد همهچیز در ذهنِ او قرار دارد؛ هر گونه شناختی که از دنیا داریم، آدمها، مکانها، اشیا یا هر چیزی که میشناسیم و هر چیزی که میدانیم. این صحنه درواقع توجیهکنندهی پردهی نخستی است که در فیلم شاهدش بودیم. اینکه چرا آن اتفاقات در آن دنیای عجیب در حالِ رخدادن است ــ آن هم با تصاویرِ چاک ــ به این دلیل است که دنیای ذهنیِ چاک دارد از هم میپاشد و بنابراین، هر آن چیزی که درونِ آن است نیز نابود شده و به هوا میرود.
مسئلهی مهمِ بعدی که در این پرده گسترش مییابد مربوط به «تکرارِ تاریخ» است. برگشت به مدرسه، معلم و متنی که در کلاس خوانده میشود ــ همان متنی که در پردهی «چاک، ممنونایم» هم خوانده میشد ــ بهنوعی یادآورِ این چرخهی بیپایان است. ضمنِ اینکه جایی میبینیم که چاک در حالِ تماشای تلویزیون است و برنامه دارد ایدهای را دربارهی زمان و پیدایشِ جهان مطرح میکند: اینکه اگر کلّ زمانِ پیدایش را در یک سال فشرده کنیم، تاریخِ پدیدآمدنِ انسانها و تمدن و غیره چهگونه است. چیزی که در پردهی اول نیز دیده بودیم که کاراکترِ معلم برای همسر سابقش تعریف میکرد. این تأکید بر تکرار و چرخهی تکرارپذیرِ زمان یکی از همان ایدههای فلسفی است که در ابتدا اشاره کردم فیلم دربارهشان حرف میزند ــ البته تمامن بهزبانِ سینما و روایت. این فرمِ هنری است که باعث میشود چنین ایدهای در دلِ فیلم بسط پیدا کند.
مهمترین رخدادِ فیلم اما در دقایق پایانی اتفاق میافتد. جایی که چاک بالأخره به آن اتاقِ مهرومومشده وارد میشود. اتاقی که بهشکلی ماورایی، «مرگِ» دیگران را به تماشاگر نشان میدهد. پدربزرگ پیشتر جایی به چاک گفته بود: «انتظار کشیدن... این سختترین بخششه.» وقتی تصویرِ مرگ را میبینی، باید منتظر بمانی و ببینی که این مرگ چه زمانی رخ خواهد داد و این انتظار کشنده است. چاک اما در آن نظارهی کوتاه به پیکرِ نزارِ خودش روی تخت بیمارستان، تصمیم دیگری میگیرد. او تصمیم میگیرد منتظر نماند و در عوض، از هر آنچه که از زمان و امکانات برایش وجود دارد، تا رسیدن به آن تصویرِ پایانی، نهایت استفاده را ببرد. این یکی از مهمترین پیامها و دستاوردهای فیلم است. رقصیدن در پردهی دوم نیز درواقع به همین دلیل اتفاق میافتد. چیزی که مطابق با نریشنِ پردهی دوم، «میتواند همان دلیلی باشد که خدا دنیا را آفریده است.»
ضمنِ اینکه وجودِ چنین اتاقی، جایی که در آن آیندهی قریبالوقوع و محتوم را ببینی، میتواند منطقِ خاصی را هم در خود داشته باشد. پیشتر دربارهی مسئهی «زمان» در فیلم صحبت کردیم. اینکه در روایت برعکس اتفاق میافتد (یادآورِ ایدهی کیرکگور دربارهی اینکه «زندگی با حرکتِ روبهعقب قابلدرک میشود») و به تکرارش اشاره میشود. وجودِ چنین اتاقی با چنین ویژگیِ خاصی در ادامهی همین ایدههاست. انسان همواره زمان را بهشکلی خطی تصوّر کرده است ــ آن هم بهخاطرِ محدود بودنِ فیزیکش در سه بُعد.
تأکید بر چرخهی تکرارپذیرِ زمان یکی از همان ایدههای فلسفی است که فیلم دربارهشان حرف میزند ــ البته تمامن بهزبانِ سینما و روایت. این فرمِ هنری است که باعث میشود چنین ایدهای در دلِ فیلم بسط پیدا کند
اما ایدهی فلسفیِ دیگری وجود دارد که زمان را اینگونه نمیپندارد. این ایده زمان را شبیه به یک کُره تصویر میکند که همهچیز ــ شاملِ گذشته و حال و آینده که درواقع همگی یک «آن»اند ــ در آن وجود دارد و هر کس در هر لحظه میتواند به هر نقطهای از آن سرک بکشد. یکی از بهترین وصفها از این ایده در کتابِ سلاخخانهی شماره ۵، رمانِ درخشان کورت ونهگات، مطرح میشود. چنین اتاقی در فیلم نیز نمایندهی چنین تفکری است. جایی که همهی زمان در آن وجود دارد و تو میتوانی آن را ببینی و درک کنی. حال اینکه چه واکنشی نسبت به آن داشته باشی، در اختیارِ خودت است. واکنشِ چاک این است که منتظر نماند و زندگیاش را بکند.
برگردیم به پردهی نخستی که در فیلم نمایش داده میشود. بعد از همهی این حرفها، حالا این مهم است که در این پرده چه اتفاقی رخ میدهد. در چنین شرایطی، درحالیکه همهچیز رو به نابودی است، معلمِ قصهی ما، مارتی، تصمیم میگیرد تا عشقِ ازدسترفتهی قدیمی را دوباره زنده کند. در لحظهی نابودی دنیا ــ مقارن با جایی که چاک دستدردستِ همسرش از دنیا میرود ــ معلم و همسرِ سابقش دستدردستِ یکدیگر مینشینند تا جملهی «عاشقتام» از زبان مارتی خارج شود. این همان مانیفستی است که فیلم دربارهاش حرف میزند: زنده نگهداشتن و پاسداشتنِ عشق؛ بهعنوانِ تنها چیزی که میتواند انسان را از ترس و اضطرابِ مرگ دور کند. همان کاری که چاک هم به آن تصمیم میگیرد.