نقد فصل دوم سریال «وحشی» | قسمت اول و دوم
فصل دوم سریال وحشی داستان را از زمانی دنبال میکند که پنج سال از پایان فصل نخست گذشته است. بهیاد داریم که در قسمت پایانی فصل قبل، رها (با بازی نگار جواهریان) در جلسهی دادگاه حاضر شد و با پخش صدایی ضبطشده از داود (با بازی جواد عزتی)، باعث شد تا گناهکار بودنِ او تشخیص داده شود و به زندان بیفتد. فصل دوم وحشی در زندان آغاز میشود، درحالیکه سلیم، یکی از همبندیهای داود، دارد آزاد میشود. رامین، همبندیِ دیگر او، نیز پیشتر آزاد شده و حالا این وضعیتِ تضادآمیز قرار است تا دربند بودن و اسارتِ داود را بیش از پیش به مخاطب منتقل کرده و بیقراریِ او برای آزادشدن را تصویر کند. استفاده از قابهایی که داود را پشتِ میلهها نشان میدهد هم برای تأکید بر همین وضعیت است. چیزی که قرار است توجیهگرِ اقدامات بعدی داود هم باشد.
در ادامهی متن، داستان این سه قسمت فاش میشود.
یکی از اصلیترین مشکلاتی که فصل اول سریال وحشی با آن دستبهگریبان بود عدمِ رعایت منطقهای علتومعلولیِ درست در طراحی اتفاقات و نیز نحوهی شکلگیریشان بود. چیزی که میشد به بارزترین وجه در همان ماجرای لورفتنِ صدای ضبطشدهی داود مشاهده کرد. متأسفانه باید اذعان کرد که این مشکل کماکان پابرجا است و هومن سیدی نتوانسته تصویری قانعکننده و منطقی از وضعیتِ داود در زندان بسازد. توجه کنید که او پنج سال است که در زندان گیر افتاده و یک وکیل دنبالِ کارهای اوست. تصویری که سیدی به ما نشان میدهد هیچ تمهیدی برای این مطلب اتخاذ نکرده که گذرِ این پنج سال و مصائب و مشکلاتِ همیشگیاش را به مای مخاطب یادآوری کند. با مثالهایی، این وضعیت را بیشتر شرح میدهم.
پس از سکانس ابتدایی و آزادشدن سلیم، ما با مجموعهای از اتفاقها روبهرو میشویم که قرار است وضعیتِ داود را تشریح کند. مشکلی که او با وکیلش به آن برمیخورد یکی از اصلیترینها است. اگرچه منطقی مینماید که رضایتگرفتن از اولیای دم پنج سال طول بکشد، اما اینکه «ناگهان» داود و وکیل به چنین مشکلِ بزرگی بخورند چندان منطقی نیست. اگر در فیلمنامهی سریال، پیش از نمایش سکانس مکالمهی داود و وکیل، زمینهچینیهایی صورت میگرفت از اینکه کارِ داود دارد کُند پیش میرود و او نسبتبه وکیلش خوشبین نیست یا هر گونه اطلاعاتی از این دست از طریقِ دیالوگ زودتر به مخاطب منتقل میشد، آن وقت آن سکانسِ مکالمه توجیهپذیرتر و قابلقبولتر بود و چنین ناگهانی جلوه نمیکرد.
کابوسی هم که داود در شب میبیند از همین جنس است. مای بیننده باید باور کنیم که اگر داود همچنان کابوسِ آن همزندانیِ گردنکلفت را میبیند، این وضعیت در تمامِ این پنج سال استمرار داشته است. اما نمایش ناگهانیِ این کابوس جایی در اواسط قسمت اول اصلن و ابدن چنین مسئلهای را منتقل نمیکند و بسیار ناگهانی و غیرمعقول بهنظر میرسد. این مسئله را اضافه کنید به اینکه اصلن این آدم اگر قرار بود کاری بکند، قاعدتن باید در فصلِ قبلی میکرد. اصلن یکی از انتظاراتِ بربادرفتهی فصلِ پیش همین بود که این خردهداستان، که میتوانست وضعیتِ داود را وخیمتر کند، بهطور کامل به فراموشی سپرده شد و سیدی تصمیم گرفت (بهشکلی کاملن غیرارگانیک) تا کاری به کارِ آن نداشته باشد.
ماجرای تماسِ دوباره با رها هم همینگونه است. چهگونه باید باور کنیم که داود بعد از پنج سال تصمیم میگیرد تا دوباره با رها تماس بگیرد و او هم اولن جواب بدهد و ثانین فقط با شنیدنِ دیالوگی مبنیبر اینکه «تو به من قول دادی و به من بدهکاری» قبول کند که برگردد و پرونده را بهدست بگیرد؟ هر چند حجمِ رفتارهای غیرمنطقیِ رها در فصل پیش آنقدر زیاد بود که شاید نباید به چنین مسئلهای خُرده گرفت و این رفتار را هم قاعدتن باید گذاشت کنار آنهمه رفتار توجیهنشدنیِ قبلی. البته همهی این اتفاقها «میتوانند» رخ دهند؛ ولی لازم بود تا در فیلمنامه پرداختِ بیشتر و مفصلتری برایشان تدارک دیده میشد تا همهچیز اینقدر ناگهانی و سریع اتفاق نیفتد.
این روند متأسفانه ادامه مییابد و تشدید هم میشود. رها وقتی به دیدار داود میآید، اتفاق جالبی در صحنه میافتد و آن هم گیرکردنِ در است. اینکه در بهآسانی باز نمیشود میتواند نمادی از این برداشت شود که چیزی در این میان قرار است بهآسانی پیش نرود و گیروگرفتی در کار پیش بیاید. اما بعد از دیالوگهای رها و داود ــ که صدالبته سِیری بسیار غیرمنطقی دارند ــ میبینیم رها خیلی راحت و سریع همهی مشکلاتِ پنجساله را برطرف میکند و داود در پایان قسمت اول آزاد میشود. یعنی اگر داود مثلن چهار سال پیش به رها زنگ میزد و میگفت «به من بدهکاری»، رها میآمد و به همین سادگی او را بیرون میکشید. این پنج سال بیهوده بوده و مخاطب هم قرار است باور کند. اجازه بدهید اصلن قبول نکنیم. این سادهگیریِ بیشازاندازه در جزئیاتِ سناریو، فقط برای اینکه اهداف داستانی محقق شود، مشابهِ همان ضعفهایی است که فصل نخست هم بهشان دچار بود و حالا عمیقتر و گزندهتر برگشتهاند.
گفتیم روندِ دیالوگهای داود و رها هم منطقی نیست؛ چرا؟ وقتی مکالمه آغاز میشود، مخاطب متوقع است که بعد از گذشتِ پنج سال و بعد از ماجرای لودادن داود، دیگر بحثِ احساسیای از جانبِ دو طرف پیش کشیده نشود یا لااقل در لفافه پیچیده شود و به میان آورده شود یا حداقل مطرحشدنش کشیده شود به دیدارهای بعدی. اما داود همان ابتدا خیلی راحت و ساده بحثِ عشقش را وسط میکشد. رها تأکید میکند که صحبتهایشان فقط و فقط کاری است. این را با لحنِ سردی میگوید. در ادامه هم تا جایی با همین روند پیش میرویم، اما ناگهان وقتی قضیهی جورکردنِ یک میلیارد پول پیش میآید، لحنِ رها عوض میشود و حالتی دلسوزانه به خود میگیرد؛ انگار او نگرانیِ شخصیای برای داود دارد که بتواند این پول را جور کند. بعد دوباره برمیگردد به حالت سرد قبلی و سکانس بهپایان میرسد. این روند نامعقول و غیرطبیعی جلوه میکند و از تأثیرِ سکانس میکاهد.
با نگاهی به قسمت دوم، یکی دیگر از ضعفهای اصلی سریال در فصل پیشین جلب توجه میکند. داود، بهعنوان شخصیت اصلی سریال که قرار است همراهی و همدلیِ مخاطب را برانگیزد و او را برای دنبالکردن داستان ترغیب کند، همچنان پادرهوا و گنگ است و نمیتوان مسیرِ شخصیتی مشخصی را برایش متصور شد. در جایجای فصلِ گذشته شاهد بودیم که او بینِ کاراکتری «ترسو، مضطرب و دستپاچه» و شخصیتی «آگاه، شجاع و اهلِخطر» نوسان میکرد. هر وقت احساس میکردیم که او سرنوشتش را پذیرفته و حالا قصد دارد تا بازی را در دستِ خودش بگیرد و آن را بهسمتی که خودش میخواهد هدایت کند (مثلِ سکانس بازدید از آلونکِ پیرمرد همراه با پلیس و دیالوگهای پنهانیِ داود و نوید)، ناگهان اکتی یا حالتِ چهرهای یا اتفاقی دیگر رخ میداد که کاراکترِ ترسوی ابتداییاش را بهیاد میآورد.
حالا هم همین گونه است. در قسمت اول، او مدام بینِ پولگرفتن از نیک یا قبولنکردنِ آن در نوسان است. هر قدر هم به گوشش میخوانند که تنها چارهاش این است و باید به آن تن بدهد، اصرار دارد که نمیخواهد واردِ این بازی شود؛ ولی ناگهان قبول میکند و بعد از قرضگرفتنِ یک میلیارد در ازای انجامِ برخی کارها، خودش را از زندان خلاص میکند. طبیعتن وقتی او چنین پولی را پذیرفته، یعنی تصمیم گرفته است که به کارهای بعد از آزادیاش نیز تن بدهد. ولی از لحظهی سوارشدن به تاکسی بیرون از زندان تا قبل از عملیات، او مدام کاراکتری ترسان و سردرگم را نشانمان میدهد. خب اگر اینقدر به کارهایی که قرار بوده بکند شک داشته و اینقدر به همهچیز بدبین است، اصلن چرا قبول کرده تا پول را بگیرد؟ یا او تصمیم گرفته آزادیاش را با این پول معامله کند یا نگرفته؛ همین دو راه وجود دارد. اینهمه تغییرِ مود و لغزش بینِ کاراکتری محکم و ترسو زمانِ مُردهی زیادی ایجاد و مخاطب را خسته میکند و کاراکتر را هم از مسیر تحولش بازمیدارد.
این مشکل را حتا میتوان در دیالوگهایش با کاراکتر خسرو (با بازی رامین راستاد) ــ البته اگر قبول کنیم که خودِ او خسرو است ــ نیز مشاهده کرد. او یک لحظه محکم و با قطعیت با او سخن میگوید و ثانیهای بعد، ترسیده و زبون میشود. تا جایی که این وسط سلیم پادرمیانی میکند و او را از مهلکه نجات میدهد. نجاتدادنی که صدالبته آن هم چندان قابلقبول نیست. خیلی پذیرفتنی نیست که چنان باندی به همین راحتی بیخیالِ یکی از مقروضانِ خود شوند یا بدونِ هیچگونه پشتوانه و سند و نوشتهای، راضی شوند تا کسِ دیگری قرضهایش را بر عهده بگیرد و بهراحتی بگذارند و بروند.
این مشکلاتِ منطقی اصلیترین مواردیاند که همچنان تماشای وحشی را به تجربهای ناامیدکننده بدل میکنند. سیدی در کارگردانی، خیلی خوب عمل میکند و با طراحیِ پلانها و میزانسنهای حسابشده، روایت را بهخوبی پیش میبرد. علیالخصوص پلانسکانسی که برای اجرای اولین عملیات طراحی و اجرا شده چشمگیر است و خودِ سکانس مبادله با فروهر (با بازیِ بسیار خوب و تماشاییِ نوید پورفرج) خیلی خوب و درگیرکننده طراحی و اجرا شده است. حتا میتوان گفت آشوب و تنشِ این سکانس یادآورِ سکانس دعوا در معدن در فصل نخست است. اما بیاعتناییِ سیدی به جزئیات اشارهشده در نوشتنِ فیلمنامه همچنان بزرگترین آسیب را به ساختهاش میزنند و باعث میشوند نتوان جایی در بین بهترین سریال های نمایش خانگی برای وحشی قائل شد.
حال که صحبت از سکانس دعوا در معدن شد، خوب است به مسئلهای دیگر هم اشاره کنیم: یکی از فرصتهای ازدسترفتهی فصلِ قبل عدمپرداختِ دوباره به ماجرای معدن بود. انگار آن سکانس فقط بهانهای بود برای اینکه یک ویژگیِ شخصیتی داود برجسته شود: اینکه دنبالِ دعوا و دردسر نیست. ولی خب کاشتی به چنان بزرگی این توقع را ایجاد میکرد که برداشتی مناسب هم صورت بگیرد. بههرحال آن اتفاق نیفتاد و داستان کلن به مسیرِ دیگری رفت. حالا هم در فصل دو اگر قرار است در پایان قسمت دوم، داود به همین راحتی از گیرِ دارودستهی خسرو رها بشود و برود دنبالِ زندگیاش، دوباره چنین مسئلهای رخ میدهد. یعنی ایدهی محرکِ اصلی ناگهان کنار میرود و داستانِ دیگری جایگزین میشود. مضاف بر اینکه سؤالی تکراری را دوباره پیش میکشد؛ همان سؤالی که دربارهی آزادشدنش بهکمکِ رها پیش آمده بود: اگر قرار بود به همین سادگی ماجرا حل شود، پس اصلن همهی آن شلوغکاریها و تنشها برای چه پیش آمده بودند؟ فیلمساز قرار است به همین سادگی معضلهای طراحیشدهاش را حلوفصل (بخوانید ماستمالی) کند؟
نظرِ شما مخاطبان فیلمزی دربارهی فصل دوم سریال وحشی چیست؟ آیا شما نیز با روند پیشرفت داستان و جزئیاتِ فیلمنامه مشکل دارید یا بهنظرِ شما، داستان در مسیرِ طبیعی و منطقی خود پیش میرود؟