نقد سریال پلوریبوس (Pluribus) | فصل اول، قسمت پنجم
سریالهای وینس گیلیگان بیشتر بهخاطرِ زوجهایشان و فعل و انفعالاتِ شیمیاییِ ناشی از تعاملاتِ آنها با یکدیگر شناخته میشوند: از مولدر و اِسکالی، زوجِ کاراگاهانِ «پروندههای ایکس» گرفته تا زوجهای متنوع و پُرتعدادِ دنیای «بریکینگ بد»: والتر وایت و جسی پینکمن، مایک و گاس، جیمی و کیم، جیمی و مایک و حتی اِسکینیپیت و بَجِر. بااینحال، «پلوریبوس»، بهعنوانِ داستانی که به کهنالگوی «آخرینِ زنِ روی کرهی زمین» تعلق دارد، و بازماندهای انسانگُریز را دنبال میکند که به مبتلاشدگانِ زامبیوارِ جهانِ پساآخرالزمانیاش بیاعتماد و مشکوک است، از همان ابتدا خودش را بهعنوانِ «شوی تکنفره»ی رِی سیهورن معرفی کرد. گرچه کارول در این مدت هیچوقت واقعاً تنها نبوده است، اما هیچوقت هم یک همتیمی یا همدمِ واقعی نداشته است؛ کاراکترهای دیگر به همان سرعتی که واردِ زندگی کارول میشوند، به همان سرعت هم آن را ترک میکنند. بااینحال، اپیزود پنجمِ سریال به توصیفِ «پلوریبوس» بهعنوانِ «شوی تکنفرهی رِی سیهورن» معنای تازهای میبخشد. خصوصاً با توجه به اینکه گیلیگان از فیلم «مرد اومگا» (محصول ۱۹۷۱) بهعنوانِ یکی از منابعِ الهامِ شاخصاش نام بُرده است؛ این فیلم که براساس رُمانِ «من افسانهام» اثر ریچارد متیسون ساخته شده است، اقتباسِ سینماییِ محبوبِ گیلیان از این رُمان محسوب میشود؛ رُمانی که برجستهترین و شاخصترین نمونه از الگوی داستانیِ «آخرین مردِ روی کرهی زمین» شناخته میشود. دغدغهی اصلی قهرمانانِ «من افسانهام» و «پلوریبوس» یکسان است: «تمام افرادِ اطرافم تغییر کردهاند و من باید راهی پیدا کنم تا آنها را به حالتِ قبل برگردانم.» بدینترتیب، کارول در این اپیزود به «زن اومگا» بدل میشود.
پخش از رسانه
برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.
چون اگر از حضورِ کارکنانِ بیمارستان در آغاز اپیزود، تماس تلفنیِ کوتاهِ لاکشمی ــ زنِ هندی ــ و صدای ازپیشضبطشدهی پاتریک فابیان (بازیگرِ نقشِ هاوارد هَملین در «بهتره با ساول تماس بگیری») فاکتور بگیریم، کارول در طولِ این پنج اپیزودی که از عمرِ سریال میگذرد، هیچوقت تا این اندازه تنها نبوده است. گرچه او تاکنون طوری رفتار کرده که انگار چشمِ دیدنِ مُبتلاشدگان را ندارد، اما با وجودِ تمام تنفرش از آنها، باز حضورشان بهنوعی دلگرمکننده بود و انزوای خفهکنندهی آخرالزمان را برایش تسکین میداد. همچنین، پلاتِ هیچکدام از اپیزودهای سریال نیز تاکنون اینقدر مینیمال و کمحجم نبوده است. بنابراین، گرچه نقطهی قوتِ رویکردِ داستانگوییِ «پلوریبوس» همیشه این بوده که با صبروحوصلهای هدفمند و دراماتیک، بهمان اجازه میدهد تا روتینِ زندگی و پروسهی کار کردن کاراکترش را در سکوت «نظاره» کنیم؛ گرچه همیشه با دقت و وسواس بسیار میکوشد تجربهی صرفِ «بودن» در جهانی را که ساخته است، ملموس کند ــ تجربهی انسانبودن و زیستن در محاصرهی جهانی که بهتدریج بیگانه و خصمانه شده است. اما این خصوصیت بهطور ویژهای در اپیزودِ پنجم برجسته میشود.
پس از آنکه کارول در اپیزود قبل پشت فرمانِ ماشین پلیس نشست، جایگاه خود را بهعنوانِ کلانترِ نمادینِ این دنیا تثبیت کرد. اکنون، در اپیزود این هفته، تأکید بر رُمان «و آنگاه هیچکس نماند» اثر آگاتا کریستی ــ که روی میزِ کنارِ تختخوابش دیده میشود ــ بیشازپیش او را در قامتِ کاراگاهی ترسیم میکند که باید مصممتر از همیشه سرنخها را برای کشف حقیقتِ یک جنایت دنبال کند. اما نبوغِ گیلیگان این است که او فراموش نمیکند «پلوریبوس» در وهلهی نخست، یک درامِ شخصیتمحور است؛ و تمام معماپردازیها و رازورمزهایِ بزرگترِ جهانش نباید باعثِ به حاشیه رفتنِ این واقعیت شوند که قهرمانش با یک فقدانِ شخصیِ دردناک دستوپنجه نرم میکند. همانطور که قبلاً هم گفتم، مرگِ هلن برای کسی مثل کارول که همسرش تنها کسی بود که او را بهتر از هرکس میشناخت، نه بهصورت استعاری، بلکه در معنای دقیق کلمه، بهمنزلهی پایان دنیا بود. تایمری که در طول سریال روی صفحه ظاهر میشود، نهفقط روز و ساعت و ثانیههای گذشته از آغاز آخرالزمان، بلکه به همان اندازه، زمانِ سپریشده از مرگ هلن را یادآوری میکند. درواقع، کارول پس از گذشتِ هشت روز از مرگ هلن، تازه در این اپیزود برای اولینبار تواناییِ خوابیدن در تختخواب دونفرهشان را پیدا میکند.
بنابراین، نقطهی قوتِ اپیزودِ پنجم این است که با ظرافتی خیرهکننده، کشمکشهای درونی و شخصیِ کارول را با درگیریهای بیرونیِ ناشی از تلاشِ او برای کشفِ رازِ مُلحقشدگان، درهم میآمیزد. نکتهی قابلتوجهی بعدی اینکه، «پلوریبوس» تاکنون قواعد و انتظاراتِ آشنای داستانهای آخرالزمانی، خصوصاً از نوعِ زامبیمحورش، را وارونه کرده بود؛ نهفقط در ظاهر متفاوتِ زامبیهایش که لبخند میزنند، از دستورات پیروی میکنند و هیچ تهدیدِ فیزیکیای ایجاد نمیکنند، بلکه این وارونگی در کشمکش اصلیِ قهرمانش نیز دیده میشود. سریال، برخلافِ ظاهرِ غلطانداز و گمراهکنندهاش، یک درامِ بقامحورِ کلاسیک دربارهی تلاشِ بازماندهای برای یافتنِ آذوقه و سلاح نیست؛ بلکه از آنجایی که تمام نیازهای فیزیکیِ کارول توسط دیگران تأمین میشود، پس تمرکزِ سریال روی درگیریهای احساسی و اگزسیتانسیالِ کارول و سؤالاتی فلسفی مثل دوگانگیِ فردیت و اجتماع است. بااینحال، در این اپیزودِ بهخصوص، سریال موقتاً در نتیجهی تحقیقاتِ کارول در سراسرِ شهر و اقداماتی که باید برای محافظت از خودش و جنازهی هلن انجام بدهد، به یک سریالِ بقامحورِ کلاسیک نزدیک میشود.
نقطهی قوتِ اپیزودِ پنجم این است که با ظرافتی خیرهکننده کشمکشهای درونی و شخصیِ کارول را با درگیریهای بیرونیِ ناشی از تلاشِ او برای کشفِ رازِ مُلحقشدگان، درهم میآمیزد
این درهمتنیدگیِ کشمکشهای شخصی و بیرونیِ کارول بهتر از هر جای دیگری در سکانسِ بیدار شدنِ او در ماشین پلیس، که اتفاقاً یکی از خندهدارترین لحظاتِ اپیزود نیز است، دیده میشود. کارول بلافاصله پس از بیدار شدن متوجه میشود که نهتنها با فشردنِ یک دکمه میتوانسته شاتگان را آزاد کند، بلکه در تمامِ این مدت به کلیدِ دستبندش نیز دسترسی داشته. این لحظه، حداقل دو چیز را دربارهی کارول بهمان میگوید: نخست اینکه، یکی از ضعفهای کارول، که در مسیرِ بدل شدن به یک قهرمان باید بر آن غلبه کند، این است که هنگام مواجهه با مشکل، خیلی زود از کوره درمیرود؛ فکرش درست کار نمیکند، و با خونسردی و ذهنِ متمرکز دنبالِ راهحل نمیگردد. همین ویژگی او را به انجام اقداماتی افراطی سوق میدهد که معمولاً وضعیت را بدتر میکنند. در همین اپیزود دو نمونهاش را میبینیم: یکبار زمانی که متوجهِ دکمهی قفلِ شاتگان نمیشود و درعوض، به راهحلی افراطی و ویرانگر متوسل میشود: برای ترساندنِ گرگها، با ماشین دیوار حیاط را خراب میکند. نمونهی دیگر زمانی است که برای سایر بازماندگان ویدیو ضبط میکند؛ یکبار برای اینکه یافتههایش دربارهی تزریقِ مادهی بیهوشی به زوشا را به گوش آنها برساند؛ و یکبار هم برای اینکه کشفِ مادهی زردرنگِ غلیظ و نتایجِ تحقیقات و آزمایشاتش را با آنها در میان بگذارد؛ اما در هر دو مورد، کمکم خونسردیاش را از دست میدهد و لحنش به لحن فردی پارانوید، تهاجمی و ازخودراضی تبدیل میشود که انگار توهمِ توطئه دارد. برای مثال، او بهقدری از کشفِ مایع زردرنگ و کیسهی پودرهای مرموز هیجانزده است که ضبطِ ویدیوی دوم را با شور و شوق آغاز میکند، اما پس از به زبان آوردنِ یافتههایش با صدای بلند بهتدریج متوجه میشود که آنها برخلافِ چیزی که در ذهنش تمرین کرده بود، نه متقاعدکنندهاند و نه چیزی را واقعاً ثابت میکنند. در نتیجه، بهتدریج همچون بادکنکی که سوزن خورده باشد، از اعتمادبهنفس خالی میشود و صدایش نیز آن صلابت و ذوقزدگیِ اولیه را از دست میدهد. درواقع، خودِ کارول نیز متوجهِ این مسئله میشود و ویدیو را پاک میکند تا آن را دوباره از نو ضبط کند.
مسئله این است؛ از نگاهِ کارول، ذهنِ جمعی بدونِ هیچ شکوتردیدی چیزی شرورانه است؛ از نگاهِ او، اینکه سایرِ بازماندگان میخواهند فردیتشان را دو دستی تسلیمِ ذهنِ جمعی کنند، آنقدر بهشکلی بدیهی غلط و هولناک است که جای هیچ بحثی در آن نیست. درواقع، اشتباهبودنِ آن بهقدری برای او واضح و مُحرز است که نمیتواند بپذیرد که یک فردِ بالغ و عاقل ممکن است به چیزی غیر از این باور داشته باشد. دلیلش این است که کارول نهتنها ذهنِ جمعی را مُقصرِ مرگِ هلن میداند، بلکه مهمتر اینکه، این آخرالزمانِ بهخصوص برای فردی کوئیر مثلِ کارول که تجربهی تروماتیکِ فرستادهشدن به کمپِ تبدیلدرمانی را داشته، برخلاف ظاهرِ دلپذیرِ غلطاندازش، حکمِ یک دنیای جهنمی را دارد؛ بنابراین، او بهطور ویژهای دربرابرِ سازوکارهای فریبندهی ذهنِ جمعی مقاوم است؛ چراکه او قبلاً همین وضعیت را در مقیاسیِ کوچکتر تجربه کرده است. در مقابل، بیشترِ بازماندگان دربرابرِ جذابیتها و ترفندهای فریبندهی دنیای جدید آسیبپذیرند. برای مثال، پذیرفتن حرفهای کارول برای لاکشمی مساوی است با پذیرفتن این حقیقتِ سهمگین که پسرش احتمالاً مُرده است.
بنابراین، نقطهضعفِ کارول این است که نمیتواند خود را جای دیگر بازماندگان بگذارد و تلاشی برای متقاعد کردن آنها با ارائهی شواهد و مدارک و مستندات انجام نمیدهد. در نتیجه، لحن و ادبیاتِ کارول شبیه به آدمی است که از بالا به پایین به دیگران نگاه میکند. گرچه او پیامِ ویدیوییاش را خوشبینانه و رسمی آغاز میکند، اما در نهایت نمیتواند جلوی خودش را از نصیحت کردنِ دیگر بازماندگان بگیرد. برای مثال، با لحنیِ تحقیرآمیز و خودبرتربینانه خطاب به آنها میگوید: «اگه منو تنها گذاشتن به این معنیه که کارم درسته. من در جریانم که به نظرِ بعضیهاتون دنیا اینطوری بهتره. از این نظر لذت ببرین. چون ممکنه آخرین نظری باشه که خواهید داشت. چون وقتی اون روز که صلح و عشق رو کردن تو پاچهتون فرا برسه، شاید تو اون لحظهی آخر، تازه دوزاریتون بیُفته که فردیت چه الماسی بوده». پس، حتی اگر ذهنِ جمعی ویدیوهای کارول را زیرنویس کرده و آنها را به دستِ دیگر بازماندگان رسانده باشد، باز حرفهای کارول بهقدری شبیه به یک مُشت اراجیفِ عصبی به نظر میرسد که نهتنها دیگران را قانع نمیکند که برای بازگرداندنِ اوضاع به حالتِ سابق با او همکاری کنند، بلکه احتمالاً بدتر باعث میشود از نگاهِ دیگران همچون فردی پارانوید، خودشیفته و غیرقابلاعتماد به نظر برسد.
اما نکتهی دوم دربارهی دکمهی آزادسازیِ شاتگان و کلیدِ دستبند این است که کارول متوجه میشود که راهحل در تمامِ این مدت درست مقابلِ چشمانش قرار داشته، اما او دقیقاً بهخاطرِ بدیهیبودنِ بیشازحدِ آن از دیدنش ناتوان بوده است. این سبب میشود تا دریچهی نگاهش را عوض کند و خارج از چارچوبِ معمول فکر کند. اشتباهِ کارول این است که تمام فکر و ذکرش را معطوفِ کشفِ ماهیتِ محتوای داخلِ کیسه کرده، درحالیکه در تمام این مدت، خودِ کیسه کلیدِ حلِ معما بوده است. یکی دلایلش این است که کارول در هشت روزِ پس از وقوع آخرالزمان، درحالِ سرکوب غم و اندوه خود نسبت به مرگ هلن بوده و به خودش اجازه نداده تا این مصیبت را بهدرستی هضم و پردازش کند. او بیشتر درگیر واکنش نشان دادن به دنیای اطرافش بوده تا آنکه به خود فرصت التیام پیدا کردن بدهد. در این اپیزود میبینیم که کارول برای اولینبار در این هشت روز وارد تختخوابشان میشود و میخوابد؛ پیشتر تنها روی کاناپه میخوابید، چراکه بهطرز قابلدرکی نمیخواست با جای خالی هلن مواجه شود. بنابراین، در این اپیزود، وقتی کارول یک روز وقت میگذارد و قبر هلن را سنگفرش میکند، به خود اجازه میدهد تا مرحلهی خشم و اندوه اولیهی ناشی از فقدان ــ که بهشدت بر تصمیمات و اقداماتش تأثیر منفی گذاشته بود ــ را پشتسر بگذارد. به این ترتیب، با ذهنی بازتر و آمادهتر، دوباره به تحقیقات و مأموریت اصلیاش بازمیگردد.
این مسئله دربارهی ما بینندگان نیز ــ بهویژه پس از توئیستِ پایانی اپیزود ــ صدق میکند؛ توئیستی که ما را وادار میکند از دریچهای کاملاً تازه به تمامِ سرنخهای ظاهراً بدیهیای نگاه کنیم که در تمام این مدت درست جلوی چشمانمان قرار داشتند. در پایان این اپیزود، کارول از کشفِ چیزی هولناک در سردخانهی ملحقشدگان وحشتزده میشود؛ همهی سرنخها به این اشاره دارند که ملحقشدگان احتمالاً شیرِ زردرنگِ مخصوصشان را با استفاده از گوشتِ انسانهای مُرده تولید میکنند. بنابراین، گرچه این حقیقت که ملحقشدگان بلافاصله پس از وقوعِ آخرالزمان شروع به جمعآوریِ جنازهها کردند، در نگاهِ نخست برای ما امری عجیب یا مشکوک به نظر نرسید ــ چون بهسادگی فرض کردیم قصد دارند جنازهها را سریعتر دفن کنند تا از انتشار بوی تعفن جلوگیری شود، اما حالا این رفتارشان معنای تازهای پیدا میکند. همچنین، وقتی در سکانس افتتاحیهی اپیزود دوم ــ همان سکانسی که برای نخستینبار زوشا را در مراکش میبینیم ــ جنازه را داخلِ کامیونِ یخچالدارِ حملِ شیر و لبنیات قرار دادند، باز هم این اقدام برایمان چندان غیرعادی جلوه نکرد. بهسادگی اینطوری توجیهش کردیم که احتمالاً این کامیون دمِ دست بوده و ناچار شدهاند بهجای آمبولانس از آن استفاده کنند.
علاوهبراینها، کارول در فلشبکِ افتتاحیهی اپیزودِ سوم، در واکنش به سرمایِ هتل یخی میگوید: «ما این همه راه اومدیم که مثلِ والت دیزنی منجمد بشیم». گرچه داستانِ نگهداری از جنازهی والت دیزنی در حالتِ انجماد صرفاً یک شایعهی بیپایهواساس است؛ اما کارکردِ این تکهدیالوگ این است که بهطور غیرمستقیم ایدهی نگهداری از جسدِ انسان در حالتِ انجماد را در ذهنِ بیننده میکارد. این موضوع دربارهی حرفهای زوشا در پایان اپیزود سوم نیز صدق میکند: زوشا توضیح میدهد که واژهی «وودکا» از «وودا» بهمعنای «آب» گرفته شده است؛ واژهای که از قضا شباهت زیادی به «آکوا ویتا» دارد، اصطلاحی که در لاتین بهمعنای «مایعِ حیات» است. این دیالوگ نیز، همچون اشارهی قبلی به انجماد، بهطور غیرمستقیم ایدهی «مایعِ حیات» یا «اکسیر حیات» ــ یعنی تصورِ وجودِ مادهای که بقای ذهنِ جمعی به مصرف آن وابسته است ــ را در ذهنِ بیننده میکارد. ناگفته نماند که توئیستِ پایانیِ این اپیزود به قرینهی سکانسِ افتتاحیهی اپیزود قبل نیز تبدیل میشود: مانوسوس، مرد پاراگوئهای، بهطرز لجبازانهای خود را مجبور میکرد که غذای سگ بخورد تا اینطوری انسانیتاش را حفظ کند. در این اپیزود اما این معادله وارونه میشود: اینبار ملحقشدهها از داخلِ کیسهی غذای سگ، انسان میخورند. به عبارت دیگر، اگر خوردن غذای سگ وسیلهای بود برای نشان دادن میزان تعهدِ مانوسوس به حفظ انسانیتاش، اکنون خوردنِ پودرِ تهیهشده از گوشتِ انسان که در کیسهی غذای سگ نگهداری میشود، نشاندهندهی این است که ملحقشدگان تا چه اندازه انسانیتشان را از دست دادهاند.
اما این اپیزود به ویژگی دیگری نیز میپردازد که افرادِ ادغامشده در ذهن جمعی را از انسانها متمایز میکند: پیشتر، در نقد اپیزود سوم بهطور مفصل توضیح دادم که یکی از خصیصههای معرفِ ذهن جمعی، اعتقادش به بهینهسازی، افزایش بازدهی و حداکثرسازیِ فایدهمندی است؛ ویژگیای که برای آن حکم یک آرمان را دارد. یک نمونهی دیگر از این منطقِ بهینهسازی را میتوان در تضادی دید که در این اپیزود میانِ نحوهی رفتار کارول با مُردگان و شیوهی رفتارِ ذهنِ جمعی با آنها ترسیم میشود. کارول گرگهایی را که قصدِ نبشقبر کردنِ هلن و تغذیه از جنازهاش را دارند میترساند و فراری میدهد؛ سپس، یک روز کامل را در گرمای طاقتفرسای نیومکزیکو، وقت و انرژی صرف میکند و زحمتِ زیادی میکشد تا سطح محلِ دفنِ هلن را با بلوکهای سنگی بپوشاند؛ و دوباره زمان میگذارد تا یادبودی بهعنوان سنگقبر برای او نقاشی کرده و بسازد. همهی اینها، رفتارهایی عمیقاً انسانیاند که از نگاهِ ذهنِ جمعی احساسات و اعمالی زائد، ناکارآمد و دستوپاگیر تلقی میشوند؛ اُموری که تنها بازدهی، کارایی و راندمانِ انسان را کاهش میدهند. از نگاه ذهنِ جمعی، رفتار با مُردگان نه امری احساسی، که مسئلهی بهرهوری است: چگونه میتوان از هدر رفتنِ حدود یک میلیارد تکهگوشتِ بدن انسان جلوگیری کرد و چگونه میتوان بیشترین استفادهی ممکن را از آنها بهدست آورد.
این آرمانِ افزایش بازدهی در نگاه متفاوتِ انسانها و ذهنِ جمعی به غذا هم مشهود است. ذهنِ جمعی با تولیدِ مایع زردرنگ، عملِ غذا خوردن را به یک سیستم کاملاً کاربردی برای رساندنِ مواد مغذی به بدن تقلیل داده و آن را از هرگونه لذت یا معنا تُهی کرده است؛ درحالیکه غذا برای انسانها اهمیتِ فرهنگی و اجتماعی دارد و بازتابی از فردیت ماست. بهعنوان مثال، به تنوع غذاهایی که در اپیزود دوم سرو میشود و شوق بازماندهها برای لذت بُردن از خوراکیهای مورد علاقهشان نگاه کنید؛ یا وقتی در اپیزود سوم برای کارول صبحانه آماده میکنند، این صبحانه تنها چند تکه مواد مغذی خشکوخالی نیست، بلکه با مجموعهای از خاطرات خصوصی و ویژه گره خورده است. در مقابل، ذهنِ جمعی چنین استدلال میکند که اگر با نوشیدن این شیرِ خاص میتوان تمام مواد مغذی لازم برای فعالیت را بهدست آورد، دلیلی ندارد وقت و انرژی خود را صرف تهیه و خوردن غذاهای متنوع کنیم و راندمانمان را کاهش دهیم. انگار تنها معیار برای انجام دادن یا ندادن هر کاری این است که آن کار باید بیشترین فایده را برای همهی افراد داشته باشد.