نقد سریال پلوریبوس (Pluribus) | فصل اول، قسمت ششم
در این شش اپیزودی که از عمرِ «پلوریبوس» گذشته، رویکردِ وینس گیلیگان برای تعریفِ ماهیتِ سریالش، رویکردی مبتنی بر نَفی بوده است؛ رویکردی که بهجای آغاز کردن با «چیستیِ» یک پدیده، از مسیرِ «چهنبودنِ» آن عبور میکند تا تصویرِ واضحی از ماهیتِ آن پدیده ترسیم کند. به بیان سادهتر، تعریفِ یک چیز از راهِ نفی بدین معناست که ما ماهیتِ آن را نه با بیانِ ویژگیهای مثبتاش، بلکه با حذفِ برداشتهای نادرست و شباهتهای گمراهکننده ــ از طریقِ نفیِ تمامِ چیزهایی که قطعاً نیست ــ تعریف میکنیم تا در نهایت به هستهی مرکزیاش نزدیک شویم. پس، برای توضیحِ اینکه «پلوریبوس» چه هست، باید صحبتمان را با تمام چیزهایی که نیست آغاز کنیم. مثلاً، «پلوریبوس» وامدارِ زبانِ بصری فیلمهای زامبیمحورِ جُرج رومرو است، اما آزارِ زامبیهایش به یک مورچه هم نمیرسد. «پلوریبوس» تحتتأثیرِ فیلم اورجینالِ «تهاجمِ رُبایندگانِ جسم» است، اما برخلاف آن فیلم ــ که در آن ایدهی انگلی فضایی که با نفوذ میان مردمْ آنها را به جمعیتی همسان تبدیل میکرد، بیهیچ ابهامی «شر» و «تهدید» تلقی میشود، در «پلوریبوس» اکثرِ بازماندگان اساساً مشکلی با همسانسازیِ انسانها ندارند. بدین ترتیب، اپیزود پنجم نیز با مطرح کردنِ یکی دیگر از کلیشههای رایجِ داستانهای علمیتخیلی و پساآخرالزمانی، یعنی آدمخواریِ یک گونهی بیگانه، به پایان رسید ــ کلیشهای که البته قرار بود مثل قبلیها در ادامه نفی و وارونه شود.
پخش از رسانه
برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.
درواقع، کشفِ کارول در پایان اپیزود پنجم تداعیگرِ یکی از اپیزودهای کلاسیکِ سریال «منطقهی گرگومیش» بود (اپیزود بیستوچهارمِ فصل سوم)؛ سریالی که گیلیگان شخصاً بهقدری طرفدارِ سینهچاکاش است که «استورکا»، نام خانوادگیِ شخصیتِ اصلیِ سریالش، را از نامِ شخصیتِ اصلیِ یکی از اپیزودهای «منطقهی گرگومیش» وام گرفته است. در آن اپیزود، گروهی از موجودات فضایی به زمین میآیند و اعلام میکنند که هدفشان انتقالِ دانش و یاریرساندن به بشریت برای دستیابی به رستگاری است. آنها همراه خود کتابی دارند که در ادامه اهمیت ویژهای پیدا میکند. پس از مدتی، برخی انسانها داوطلب میشوند تا از سیارهی این موجودات دیدن کنند. بااینحال، یکی از شخصیتها پس از رمزگشاییِ زبانِ فضاییها کشف میکند که کتابِ همراهشان در واقع کتاب آشپزی است؛ و هدف اصلیشان این بوده که انسانها را با پای خودشان به سیارهی خود بکشانند… و ازشان تغذیه کنند. اما همانطور که پیشبینی میشد، «پلوریبوس»، در اپیزود ششمش، حتی از این کلیشه هم آشناییزُدایی میکند. به بیان دیگر، «پلوریبوس» در پنج اپیزود گذشته، بهتدریج داشته یک تصویر قُلابی از کارول، از ذهن جمعی و همچنین از دیگر بازماندگان میساخته. چه تصویری؟ کارول در نقش کارآگاهی مصمم و تنها که قهرمانانه برای کشف حقیقت دوندگی میکند؛ ذهن جمعی بهعنوان اُرگانیسمی که پشتِ آن ظاهر خنداناش، حتماً یک کاسهای زیر نیمکاسه دارد؛ و بازماندههایی که سادهلوحانه نمیفهمند چه خطری فردیتشان را تهدید میکند. اما هدف اپیزود ششم دقیقاً شکستن همین تصور کلیشهای و تکبُعدی است، و اینکه نشان بدهد ماجرا بهمراتب پیچیدهتر از این برداشتهای اولیه است.
اما پیش از آنکه نوبتِ ترکیدن حبابِ توهماتِ کارول و ما فرا برسد، سریال در سکانس افتتاحیهی اپیزود ششم هر کاری میکند تا ما را کاملاً مطمئن کند که کارول یک قهرمان منحصربهفرد است، و کشف بزرگش میتواند واقعاً عواقب دگرگونکنندهای در پی داشته باشد. سکانسِ افتتاحیهی این اپیزود، که کارول را مشغولِ فیلمبرداری از اندامِ بستهبندیشدهی انسانها در سردخانه به تصویر میکشد، با ریتمِ پُرسراسیمه و پُرانرژیاش تشویقمان میکند افشای کارول را بهعنوان مدرکی بینقص و انکارناپذیر بپذیریم؛ مدرکی که از یک توطئهی بزرگ پردهبرداری خواهد کرد. تازه، بعد از اینکه کارول به خانه بازمیگردد، ابتدا قصد دارد کارت حافظه را در پاکت بگذارد و از ذهن جمعی بخواهد آن را به دست دیگر بازماندگان برساند؛ اما ناگهان متوجه میشود که اگر ذهن جمعی بفهمد او راز آنها را کشف کرده است، ممکن است هرگز این پیام را منتقل نکنند. بنابراین تصمیم میگیرد شخصاً عازمِ لاسوگاس شود. بااینحال، درست پس از خروج از خانه، به یاد میآورد که قبلتر پودرِ ساختهشده از گوشتِ انسان را روی فرش ریخته بود؛ پس بازمیگردد و آن را جارو میکشد، چون نگران است که مبادا در غیابِ او ملحقشدگان وارد خانه شوند و با دیدن بقایای پودر متوجه شوند که او به راز آنها پی بُرده است.
مجموعهی این جزئیات در کنار یکدیگر چنان جلوه میکند که بیننده نیز همچون کارول اعتمادبهنفسِ کافی را به دست بیاورد که کشف او میتواند همهچیز را زیر و رو کند. اما بهمحض آنکه جان سینا روی صفحهی تلویزیونِ آقای دیاباته ظاهر میشود و با لحنی کاملاً متقاعدکننده توضیح میدهد که اعضای ذهن جمعی، بهدلیل الزامهای زیستیشان، حتی اجازه ندارند یک سیب را از درخت بچینند و ناگزیرند کالریِ موردنیاز خود را تنها از اجساد انسانها تأمین کنند، تمامی پیشفرضهایی که کارول دربارهی خودش میدانست و ما دربارهی این جهان تصور میکردیم، وارونه میشود. در نتیجه، در پایان این اپیزود نهتنها کارول و آقای دیاباته به شخصیتهایی پیچیدهتر تبدیل میشوند، بلکه خودِ داستان نیز با نفیِ یکی دیگر از چیزهایی که نیست، وارد مسیری بهمراتب غیرقابلپیشبینیتر میشود. اجازه بدهید با کارول شروع کنیم.
کارول در این اپیزود درواقع از دو راز پردهبرداری میکند: یک راز قُلابی دربارهی دنیا، و یک راز واقعی که به شخص خودش مربوط میشود. رازِ اول این است که کارول تصور میکند با افشای آدمخواربودنِ اعضای ذهن جمعی، بالاخره میتواند حقانیت خود را به دیگران ثابت کند؛ بنابراین او بلافاصله خودش را به لاسوگاس میرساند. اما خیلی زود متوجه میشود آنچه کشف کرده، اصلاً یک راز نبوده است: نهتنها همهی بازماندگان پیش از او از این موضوع اطلاع داشتند، بلکه اعضای ذهن جمعی هیچ تلاشی برای مخفی کردن آن نکرده بودند. درواقع، اگر کارول میخواست از دلیلِ محبوبیتِ شیر در میانِ اعضای ذهنِ جمعی اطلاع پیدا کند، کافی بود مستقیماً از خودشان میپُرسید. با این کشف، کارول فوراً با راز دوم روبهرو میشود: اینکه، دیگر بازماندگان در این مدت با یکدیگر ملاقات کردهاند و چت تصویری دارند، اما هیچوقت کارول را به دورهمیهایشان دعوت نکرده بودند. این افشا برای شخصِ کارول و تنها او ویرانگرتر است. وقتی میگوییم «پلوریبوس» در اصل یک سریال شخصیتمحور است، دقیقاً منظورمان همین است: افشای آدمخواربودنِ اعضای ذهن جمعی هرچقدر هم وحشتناک و منزجرکننده باشد، باز برای کارول خوشحالکننده بود، چون او با این مدرک میتوانست اثبات کند که در تمام این مدت حق با او بوده است. اما وقتی کارول متوجه میشود که دیگر بازماندهها آدمخواربودنِ اعضای ذهنِ جمعی را بدونِ کاراگاهبازی و خیلی سریعتر، راحتتر و ماهرانهتر از او کشف کرده بودند و تازه، وقتی متوجه میشود که اکثرشان حضور او را ضروری نمیدانند و عمداً او را به گردهماییهایشان دعوت نکردهاند، این واقعیت مانندِ پُتکی بر سرش فرود میآید.
راز دوم به جای تاییدِ حقانیتِ او، تمام باورهای او دربارهی خودش را به چالش میکشد. کارول فکر میکرد تنها فردِ باهوش در میانِ بازماندگان است که بالاخره با این ویدیو همتایانش را علیه بیگانگان متحد میکند. اما ناگهان متوجه میشود که نهتنها دیگر بازماندگان مدتهاست با یکدیگر متحدند و برای نجات بشریت جلسه برگزار کرده و ایدهپردازی میکنند، بلکه آنها او را مانع دستیابی به اهدافشان میدانند. این کشف منجر به سکانس دردناکِ اشک ریختن کارول در دستشوییِ آقای دیاباته میشود. گریهی کارول در پی این افشا، یک برداشت اشتباه رایج دربارهی شخصیت او را اصلاح میکند. در نقدِ اپیزودِ هفتهی گذشته دربارهی این نکته صحبت کردیم که پس از هجرتِ دستهجمعیِ ملحقشدگان از آلبکرکی، کارول ناگهان دقیقاً به همان چیزی میرسد که میخواست: ملحقشدهها او را ترک میکنند. اما به محضِ خالی شدن شهر، احساس تنهایی مثل خوره به جان کارول میاُفتد. نکته این است که کارول برخلافِ آنچه در ظاهر نشان میدهد، فردی انسانگریز و انزواطلب نیست که همیشه آرزو داشته در غار تنهاییاش به حال خود رها شود. واقعیت این است که کارول، بهعنوان کسی که در نوجوانی توسط مادرش به کمپِ تبدیلدرمانی فرستاده شده، فردی ترومازده است که یاد گرفته دور خود دیوار بکشد، در لاک دفاعیاش فرو برود و به برخی اشکالِ «کمک» مشکوک باشد؛ و به کسانی که میگویند «ما بهتر میدانیم چه چیزی برایت خوب است» اعتماد نکند.
کارول بیش از آنکه با اجتماع مشکل داشته باشد، با جامعهای مشکل دارد که خوبی را در یکدستسازی و همسانسازی همهچیز میبیند. اگر آبِ او با ذهن جمعی در یک جوب نمیرود، دلیلش این نیست که او بهعنوان یک فردِ انزواطلب، حضور دیگران را تحمل نمیکند؛ بلکه به این خاطر است که رفتار، باور و اهدافِ ذهن جمعی او را یادِ تجربهی وحشتناکِ کمپِ تبدیلدرمانی میاندازد. در حقیقت، کارول واقعاً تشنهی ارتباط انسانی عمیق است. هلن کسی بود که این نیاز را برای او برطرف میکرد؛ کسی که به او کمک میکرد با وجود تمام بدبینیها و منفیبافیهایش، با جهان تعامل داشته باشد و آن همه خاطرات ارزشمند را با یکدیگر بسازند. کارول به چیزی نیاز دارد که ریشهاش در ارتباط انسانیِ واقعی و صمیمانه باشد، نه در خوشبرخوردیهای سطحی، بیروح و رُباتیک. پس از هلن، هیچکس دیگر نتوانست این نیاز را برای کارول برطرف کند. حالا کارول متوجه میشود که از بین دَهدوازده نفری که از آدمهای سالم دنیا باقی ماندهاند، تقریباً هیچکدام علاقهای به ارتباط با او ندارند. تفاوت هلن با دیگران در این است که او از زخمهای روانی کارول آگاه بود و میدانست که او از حرفهایش منظورِ بدی ندارد؛ میدانست کارول در اعماق وجودش دوست دارد کسی او را هُل بدهد تا با دیگران ارتباط برقرار کند؛ اما این موضوع دربارهی دیگر بازماندهها صادق نیست. به همین دلیل است که در این اپیزود کارول خود پیشنهاد میدهد که در لاسوگاس ساکن شود و با دیاباته وقت بگذراند. بااینحال، از آنجا که حضور کارول در نزدیکی دیاباته بدین معناست که دیاباته نمیتواند از مزایایِ ذهنِ جمعی بهرهمند شود، او با این تصمیم مخالفت میکند. و کارول هم برخلافِ نیت و نیازِ واقعیاش، طوری وانمود میکند که انگار شوخی میکرده و تنهایی را ترجیح میدهد.
نکتهی دیگری که این اپیزود دربارهی کارول برجسته میکند، این است که در مسیرِ بدل شدنِ او به قهرمانِ ناجیِ دنیا، دیواری آجری، مانعی، وجود دارد که او دیر یا زود باید آن مواجه شود و رشد و پیشرفتِ شخصیاش در گروِ این است که چگونه میتواند بر این مانع غلبه کند؛ چگونه میتواند نقصها و کشمکشهای درونیاش را که تاکنون سدِ راهِ تحققِ اهداف قهرمانانهاش بودهاند، پشتسر بگذارد. در این اپیزود، دو لحظهی به ظاهر کوچک اما مهم وجود دارد که نشان میدهند کارول پروسهی گلاویز شدن با کشمکشهای درونیاش، خودآگاه شدنش نسبت به آنها و حلوفصشان را آغاز کرده است. اولین لحظه زمانی است که دیاباته در هنگامِ بدرقه کردنِ کارول به او میگوید: «میتونیم تلفنی باهم صحبت کنیم و شاید ایدهای به ذهنت برسه که چطوری میتونیم اینا رو از گرسنگی نجات بدیم.» کارول با عصبانیت پاسخ میدهد: «نمیدونم. شاید بد نباشه بهشون بگی یه سیبِ کوفتی از درخت بکنن.» اما به محض اینکه این جمله از دهانش خارج میشود، متوجه میشود که زیادهروی کرده و لحنش بیدلیل تهاجمی است. بنابراین، میگوید: «ببخشید. منظوری نداشتم. درواقع، چرا منظور داشتم، از تهِ دلم گفتم، اما لحنم بد بود.» این واکنش نشان میدهد که کارول سالهاست مردم را رَنجانده و عادت داشته دقیقاً همینقدر خشن و بیپرده صحبت کند، اما این روزها کمکم دارد نسبت به این عادت خودآگاه میشود. چون برخلاف گذشته که هلن نقش واسطِ بین کارول و جهان را ایفا میکرد، برخلافِ گذشته که نقش هلن این بود تا مواجههی کارول با جهان را تلطیف کند، اکنون در غیاب هلن، خودِ کارول مستقیماً با جهان ارتباط برقرار میکند.
اما لحظهی دوم زمانی است که کارول به لطفِ دیاباته درمییابد که ملحقشدهها بدون اجازهی او نمیتوانند او را به ذهن جمعی اضافه کنند. او به سمت دیاباته برمیگردد و در چشمانش نوعی آسودگیخاطر دیده میشود، گویی بارِ سنگینی از دوش او برداشته شده. در این لحظه، انگار بخشی از وجودش میخواهد از دیاباته تشکر کند، اما چیزی نمیگوید. انگار تشکرش را قورت میدهد. کمی جلوتر، در صحنهای که دیاباته کارول را تا جلوی ماشیناش بدرقه میکند، به یک عبارتِ کلیدی برمیخوریم؛ دیاباته میگوید: ملحقشدگان دلشان برای تو تنگ شده؛ آنها میخواهند برگردنند. آنها فقط منتظرند تا نظرت عوض شود؛ فقط منتظرند تا از درون متحول شوی. این جمله دست میگذارد روی آنچه میتواند ستونفقراتِ دراماتیکِ کُلِ سریال باشد: ذهنِ جمعی تا حدی حق دارد که کارول را همچون کسی ببیند که در حالِ غرقشدن است و نیاز به نجات دارد (هرچند شیوهی زورکی و تحمیلیِ «نجات»شان قابلقبول نیست). او هنوز زیر بار زخمهای روانیاش درد میکشد. درواقع، این ایده که کارول دچار نوعی توهمِ توطئه است ــ و همین توهم مانع میشود بتواند بر شکوتردید و بیاعتمادیِ غریزیاش نسبت به ذهنِ جمعی غلبه کند و در نتیجه، بهجای پرسیدنِ مستقیم، خودش را قانع میکند که فقط با کارآگاهبازی میتواند راز پنهانشان را کشف کند ــ برای کسی مثل او کاملاً قابلدرک است. صحبت از فردی است که قربانی توطئه و خیانتِ مهمترین حامی و تکیهگاه زندگیاش، یعنی مادرش، بوده. بنابراین، درنهایت، این خودِ کارول است که باید ــ در عینِ حفظ استقلالش ــ با تروماها و کشمکشهای درونیاش روبهرو شود، آنها را حلوفصل کند و متحول شود؛ و شخصاً به خوشبختی و رضایتی برسد که ذهنِ جمعی فقط میتواند بهزور و با سلبِ فردیت به او تحمیل کند.
این ایده که کارول دچار نوعی توهمِ توطئه است ــ و همین توهم مانع میشود بتواند بر شکوتردید و بیاعتمادیِ غریزیاش نسبت به ذهنِ جمعی غلبه کند و در نتیجه، بهجای پرسیدنِ مستقیم، خودش را قانع میکند که فقط با کارآگاهبازی میتواند راز پنهانشان را کشف کند ــ برای کسی مثل او کاملاً قابلدرک است. صحبت از فردی است که قربانی توطئه و خیانتِ مهمترین حامی و تکیهگاه زندگیاش، یعنی مادرش، بوده.
این نکته ما را میرساند به مهمترین افشای این اپیزود: مُلحقشدگان، بدونِ رضایتِ بازماندگان، نمیتوانند آنها را در ذهنِ جمعی ادغام کنند. نخستِ اینکه، این افشا برای کارول حکم یک شمشیرِ دولبه را دارد. از یکسو، خیال او را فعلاً راحت میکند که فردیتش بهزور از او سلب نخواهد شد؛ اما از سوی دیگر، آن خطرِ مهارناشدنیای که ذهنِ جمعی برای فردیتِ هر یک از بازماندگان ایجاد میکرد، مهمترین پشتوانهی کارول برای اثبات این بود که چرا باید فوراً برای بازگرداندن اوضاع به حالتِ سابق اقدام کنند؛ این خطر تنها عاملی بود که میتوانست فردی مثل دیاباته ــ طرفدارِ شمارهیکِ دنیای جدید ــ را متقاعد کند که مزایا و نازونعمتهای این دوران لزوماً پایدار نخواهد ماند. اما حالا که دیاباته مطمئن شده ملحقشدگان برای ادغام او در ذهنِ جمعی به رضایتش نیاز دارند، دیگر آن تهدید از میان رفته و تمام تمرکزش را بر این گذاشته تا با حلوفصلِ بحرانِ گرسنگیِ ملحقشدگان، بقای این دوران را تا پایان عمرش تضمین کند. هرچند، تضمینِ ذهنِ جمعی به کارول که آنها برای افزودنِ او به جمعِ خودشان به رضایتش نیاز دارند، الزاماً بدین معنی نیست که این خطر کاملاً رفع شده است.
در این اپیزود مشخص میشود که ملحقشدگان قادر به دروغگفتن نیستند، اما الزاماً موظف هم نیستند اطلاعاتی را ارائه کنند که بهصراحت از آنها پرسیده نشده است. به بیان دیگر، آنها با حذف بخشهایی از حقیقت، عملاً امکانِ نوعی «دروغگوییِ غیرمستقیم» را برای خود فراهم میکنند. ملحقشدگان برای هر یک از قوانینِ بهظاهر مقدس و تخطیناپذیر خود، تبصرهای در نظر گرفتهاند که بهواسطهی آن میتوانند همان قانون را دور بزنند. مثلاً، غریزهشان اجازه نمیدهد موجودات زنده را بکشند؛ اما از آنجا که شمار زیادی از انسانها پیشتر مُردهاند، استفاده از گوشتشان را مجاز میدانند. غریزهشان اجازه نمیدهد میوهای را از درخت بچینند، اما میوههایی را که بر زمین افتادهاند مصرف میکنند. این منطق میتواند دربارهی برداشت سلولهای بنیادیِ بازماندگان نیز صادق باشد. آنها خیلی صادقانه تأکید میکنند که هرگز بدون رضایت فردِ بازمانده، سوزنی در بدن او فرو نخواهند کرد و سلولهای بنیادیاش را استخراج نخواهند کرد.
اما مسئله اینجاست: در فلشبکِ اپیزود سوم، کارول اشاره میکند که تخمکهای خود را فریز کرده است. این تخمکهای منجمد اکنون در جایی نگهداری میشوند و ذهنِ جمعی نیز بهطور قطع از وجودِ آنها آگاه است. بنابراین، همانگونه که ذهن جمعی رفتار خود را به اینشکل توجیه میکند که «ما میوه را از درخت نمیچینیم، اما نمیتوانیم از میوهی اُفتاده بر زمین استفاده نکنیم»، ممکن است بعدها استدلال کند که: «درست است که گفته بودیم سلولهای بنیادیِ کارول را از بدن او برداشت نمیکنیم، اما نمیتوانیم جلوی خودمان را بگیریم و از سلولهای بنیادیِ موجود در تخمکهای فریزشدهی او که در خارج از بدناش وجود دارد، استفاده نکنیم.» کارول تأکید میکند: «شما حق ندارید به من دست بزنید»، و ذهنِ جمعی نیز پاسخ میدهد: «هیچ سلول بنیادیای از بدن تو برداشت نخواهد شد.» اما نکتهی اساسی این است که ذهنِ جمعی میتواند از طریقِ تخمکهای فریزشدهی کارول، سلولهای بنیادیِ او را برداشت کند و این عمل را با این استدلال توجیه کند که: «ما نه به او دست زدیم، و نه سلولی را از بدنش برداشت کردیم.» چون آنچه ملحقشدگان را مُلزم میکند که برای برداشتِ سلولهای بنیادی، حتماً از بازماندگان اجازه بگیرند، خودِ عملِ بهرهگیری از سلولهای بنیادی نیست؛ مسئله این است که فرآیندِ برداشتِ سلولهای بنیادی با استفاده از سوزن، دردناک و خطرناک است. غریزهی زیستیِ ملحقشدگان مانع از این میشود که آنها بدون اجازه بدنِ بازماندگان را لمس کرده و به تمامیتِ جسمانیشان تجاوز کنند. بنابراین، اگر عنصرِ درد و خطر ناشی از استفاده از سوزن را از معادله حذف کنیم، دیگر مانعی وجود نخواهد داشت که آنها را از بهرهبرداری از سلولهای بنیادیِ حاضروآماده و در دسترسِ کارول ــ که ممکن است در تخمکهای فریزشدهاش موجود باشد ــ باز دارد.
اما از کارول که بگذریم، آقای دیاباته هم در طولِ این اپیزود به کاراکترِ چندبُعدیتر و پیچیدهتری در مقایسه با آنچه از برخوردِ نخستمان با او به یاد میآوریم، بدل میشود. یکی از مضامین اصلی این اپیزود، همانند بسیاری از اپیزودهای پیشین، نیازِ بنیادین انسان به دیگری برای تسکیندادنِ احساسِ تنهاییاش است. وقتی از تنهاییِ فیزیکی حرف میشود، اولین فردی که به ذهنمان میرسد کارول است. اما در این اپیزود متوجه میشویم که گرچه آقای دیاباته اطرافش را با جمعی از ملحقشدگان شلوغ کرده، اما او نیز به اندازهی کارول احساس تنهایی میکند؛ هرچند شاید بهاندازهی کارول نسبت به آن خودآگاه نباشد. نکته این است؛ افراد حاضر در صحنهی بازی پوکر بهقدری پرشور و سرزنده بهنظر میرسند که برای لحظاتی ممکن است چنین تصور شود که با فلشبکی مواجهایم و این سکانس از لحاظ ترتیبِ زمانی پیش از شیوع ویروس جریان دارد. اما خیلی زود معلوم میشود که دیاباته از ملحقشدگان خواسته است نقشِ انسانهای واقعی را بازی کنند؛ نقشِ انسانهایی که هر یک از هویت و فردیتِ منحصربهفردی برخوردارند.
به عبارت دیگر، با وجود آنکه دیاباته بیش از هر فرد دیگری به دنیای جدید باور دارد، او نیز برای آنکه از تنهاییِ فرسایندهی جهانِ جدید نجات پیدا کند، نیازمندِ آن است که ملحقشدگان اطرافش «نقشِ» افراد دارای فردیت را ایفا کنند. او به تداوم این توهم نیاز دارد که اطرافیانش هویتِ مستقل دارند. بااینحال، مشکل اینجاست که آنچه دیاباته خلق میکند چیزی فراتر از تقلیدی دستدوم از زندگی واقعی نیست؛ چیزی بیش از شبیهسازیِ زندگی واقعی نیست. این زندگی مصنوعی اساساً ناپایدار، شکننده و بالقوه فروپاشنده است، و هر لحظه ممکن است دیاباته را ناامید کند. نمونهی آشکارش زمانی است که ناچار میشود به یکی از اعضای ذهنِ جمعی یادآوری کند که «از شخصیتت خارج نشو». ازهمینرو، این تصمیم را خیلی دوست داشتم که بهمحض خروج دیاباته از اتاق، بلافاصله موسیقی قطع میشود و همهی اعضای ذهنِ جمعی در چشمبههمزدنی از نقشهایشان بیرون میآیند، به حالتِ رُباتیک و یکنواختِ پیشفرض خود بازمیگردند و در سکوت مشغول تمیزکاری میشوند، تا بهمان یادآوری شود که دیاباته برای سرکوب کردنِ احساسِ تنهاییِ خفهکنندهی زندگی در جهانی تُهی از فردیت، نیازمندِ این است که همواره آن را شبیهسازی کند و به خودش دروغ بگوید.
اما نکتهی دیگری که دربارهی جیمزباندشدنِ دیاباته اهمیت دارد، این مسئله است: سامبا شوت، بازیگر نقش آقای دیاباته، در مصاحبهای تعریف میکند یکبار از وینس گیلیگان پُرسیده بود که: آیا در پسِ رفتارهای این شخصیت، سوءنیت، بدخواهی یا شرارتی نهفته است یا خیر. او میگوید گیلیگان جواب داد که دیاباته فردی کاملاً روراست و صاف و سادهای است. همچنین، گیلیگان دیاباته را به کودکی تشبیه کرده که در یک مغازهی آبنباتفروشی به حالِ خودش رها شده است: حالا که فرصت پیدا کرده هرچه میخواهد در اختیار داشته باشد، صادقانه میخواهد از این امکان لذت ببرد و نهایتِ استفاده را از آن کند. علاوهبراین، گیلیگان هم در پادکستِ رسمیِ سریال توضیح میدهد که انتخاب بازیگر برای نقشِ دیاباته بیش از هر شخصیت دیگری زمانبَر بود و آنها تستهای بازیگری بسیاری را بررسی کرده بودند. بااینحال، آنچه سامبا شوت را از دیگران متمایز کرد، نوعی معصومیت در چهرهی او بود. گیلیگان میگوید اکثرِ بازیگران این نقش را به گونهای ایفا میکردند که دیاباته شخصیتی دغلکار و مشکوک جلوه میکرد؛ اما ویژگی منحصربهفرد شوت این بود که با وجود آنکه دیاباته روی کاغذ واجد بسیاری از خصوصیات یک فرد چندشآور است ــ مردی شهوتران که دغدغهاش این است که چندتا سوپرمُدل میتواند در اطرافش گردآوری کند ــ در چهرهی او نوعی معصومیت، نجابت ذاتی، رفتار جنتلمنمآبانه و شگفتی کودکانه دیده میشد که شخصیتش را همچنان دوستداشتنی میکرد.
گیلیگان توضیح میدهد که آنچه سامبا شوت را از دیگرانی که برای نقش دیاباته تست داده بودند متمایز کرد، نوعی معصومیت در چهرهی او بود. این معصومیت باعث میشود باور کنیم اعمال او نه از سرِ شرارت یا سوءاستفاده، بلکه ناشی از این واقعیت است که در زندگی قبلیِ خود هرگز طعمِ رفاه، آسایش و ناز و نعمت را نچشیده است
این معصومیت باعث میشود باور کنیم اعمال او نه از سرِ شرارت یا سوءاستفاده، بلکه ناشی از این واقعیت است که در زندگی پیشین خود هرگز طعمِ رفاه، آسایش و ناز و نعمت را نچشیده است. ازهمینرو، مواجههی او با شرایط جدید دقیقاً به کودک ذوقزدهای میماند که رهایش کردهاند در مغازهی آبنباتفروشی و به او گفتهاند: «هرچه میخواهی بردار». یک جلوه از این شگفتیِ کودکانه را میتوان در پایانِ این اپیزود دید، جایی که معلوم میشود دیاباته برای هر روزِ هفته یک لامبوریگینیِ جداگانه دارد! وقتی دیاباته در اپیزودِ دوم معرفی شد، او در برخوردِ اول بهعنوانِ یک پلیبویِ عیاشِ خودخواه ترسیم شد که آخرالزمان فرصتی را بهش میداد تا مبتذلترین فانتزیهایش را به واقعیت بدل کند. اما در این اپیزود متوجه میشویم که گرچه او همچنانِ وجهِ عیاشاش را حفظ کرده، اما خیلی باهوشتر و خودآگاهتر از چیزی است که در نگاه اول به نظر میرسید. نخست اینکه، دیاباته در کنار همهی لذتطلبیهایش، به همان اندازه تحقیقات خود را دربارهی سازوکارِ ذهن جمعی انجام داده است. درواقع، سریال نشان میدهد که دیاباته در مقایسه با کارول، این اطلاعات را بسیار زودتر و با سهولت و مهارت بیشتری به دست آورده است. او برای دستیابی به این اطلاعات نیازی به کاراگاهبازی یا تزریق مواد بیهوشی به مبتلاشدهها نداشته است. برخلاف کارول، دیاباته با زیرکی توانسته است همهی این اطلاعات را از زیرِ زبانِ اعضای ذهنِ جمعی بیرون بکشد. علاوهبراین، برخلاف کارول که رفتارش باعث فراری دادنِ دیگر بازماندهها شده بود، دیاباته بهقدری مردمدار و سیاستمدار است که توانسته به رهبر مورداعتمادِ بازماندهها تبدیل شود.
درواقع، میتوان رفتارِ دیاباته در اپیزود دوم را نیز در بازنگری به شکلِ دیگری فهمید: وقتی او با هواپیمای ریاستجمهوری در اولین جلسه حاضر شد، در ابتدا اینطور برداشت کردیم که او آدمِ خودشیفتهی تازهبهدورانرسیدهای است که بهدنبالِ خودنماییست؛ اما با وجود آنکه بخشی از رفتار او ناشی از خودنمایی بود، این اقدام درعینِحال روش بسیار مؤثری برای بهدست گرفتن کنترلِ موقعیت، تحت تأثیر قرار دادن بازماندهها و دور کردنِ توجهها از کارول نیز بود. خلاصه اینکه، تفاوتِ کارول و دیاباته مصداقِ همان اصطلاحِ قدیمی است که میگوید: «هوشمندانهتر کار کن، نه سختتر». گرچه کارول برای نجاتِ دنیا زحمتِ زیادی میکشد، اما دیاباته با روشهای هوشمندانهتر خیلی زودتر به نتایجِ یکسان دست پیدا کرده است. این یکی از نقاط ضعف اوست که در اپیزود قبل نیز به آن اشاره شد: کارول بهقدری تحتتأثیر هیجاناتِ خود قرار میگیرد که راهحلهای سادهای که دربرابرِ چشمانش هستند، مانند دکمهی آزادسازی شاتگان، را نادیده میگیرد. نکتهی قابلتوجهِ بعدی دربارهی دیاباته این است که در رفتار او با کارول و حتی با ذهنِ جمعی، نوعی لطافت، نجابت و ادب مشاهده میشود. به نظر میرسد که او صادقانه دلش به حالِ کارول میسوزد؛ در خلوت خود، هنگام تماس تلفنی با ذهنِ جمعی، با احساس تنهایی کارول همدلی میکند؛ روی او پتو میکشد؛ به او میگوید که هر زمان خواست میتواند با او تماس بگیرد؛ و در نهایت تلاش میکند تا کارول و ذهنِ جمعی را با یکدیگر آشتی بدهد. دیاباته هرگز آن شخصیتِ ابلهِ تکبعدیای نیست که اپیزود دوم نوید آن را داده بود. گیلیگان به خلق شخصیتهایی با خصوصیات متناقض مشهور است و شخصیتهای «پلوریبوس» نیز بهتدریج دارند واجد چنین ویژگیهایی میشوند. دیاباته به همان اندازه که میتواند مبتذل و لذتطلب باشد، درعینِحال دیپلماتی زیرک نیز هست.
اما از این موضوع که بگذریم، در میانِ سکانسهای دونفرهی کارول و دیاباته، یکی از مهمترین لحظاتی ممکن است اهمیت آن در نگاه نخست دستکم گرفته شود، در صحنهی صبحانه خوردن آنها رخ میدهد. دیاباته معتقد است که بهلطفِ ذهن جمعی میتواند به هر آنچه دلش بخواهد دسترسی داشته باشد. او بر این باور است که اگر بتواند مشکلِ گرسنگی افرادِ ادغامشده درون ذهن جمعی را حل کند، آنوقت میتواند تا پایان عمر از زندگی ایدهآلی که ذهن جمعی برایش فراهم میکند، لذت ببرد. بااینحال، این صحنه روی چیزی تأکید میکند که جهانی یکسانسازیشده و تُهی از فردیت از آن محروم خواهد بود. دیاباته در این صحنه با چیزی ساده اما شگفتانگیز روبهرو میشود که پیش از این تجربهاش را نداشته: دیاباته معمولاً مواد صبحانهاش را جدا ازهم میخورد؛ کمی بیکن، تکهای نیمرو و سپس مقداری آووکادو. بنابراین، شیوهای که کارول مواد صبحانه را باهم ترکیب میکند، کنجکاویِ او را برمیانگیزد. او از کارول تقلید میکند و در کمال تعجب، طعمی تازه را تجربه میکند که پیش از آن فکرش را هم نمیکرد امکانپذیر باشد. اولاً، این صحنه تفاوتِ میان تعامل انسانی و تعامل با ذهن جمعی را برجسته میکند. انسانها حتی در رابطه با کارهای سادهای مانند خوردن صبحانه، خلاقیت به خرج میدهند و توانایی تجربهی جهان به شیوههای نو را دارند. اما ذهن جمعی از این توانایی محروم است.
برای لحظهای کوتاه، دیاباته چه خودآگاه و چه ناخودآگاه، درمییابد که در جهانی که با اعضای ذهن جمعی احاطه شده است، خلاقیت انسانی کُشته میشود و تجربههای تازه کمتر رخ میدهند. در دنیایی که ذهن جمعی بر آن حکومت میکند، انسانها توانایی ابداع روشهای نو برای تجربههای روزمره، حتی چیزی به سادگی صبحانه خوردن، را نیز از دست میدهند. این موضوع را میتوان با سکانس بازی پوکرِ دیاباته مقایسه کرد. در آن سکانس، همهچیز از پیش اسکریپتشده و برنامهریزی شده است؛ دیاباته به همه گفته چه نقشی بازی کنند و چگونه رفتار کنند. در این محیط، هیچ اتفاق غیرقابلپیشبینیای رخ نمیدهد. اما دیاباته در قالبِ نحوهی صبحانه خوردنِ کارول متوجه میشود که بعضیچیزها هستند که او فقط از یک فرد میتواند دریافت کند و حتی از عهدهی ذهنِ جمعی، با وجود همهی نیروی انسانی و امکاناتی که در اختیار دارند، برنمیآید. ثانیاً، وقتی ذهن جمعی به بازماندهها غذا میدهد، همیشه غذاهایی را آماده میکند که آنها قبلاً خوردهاند. ذهنِ جمعی همیشه روی خاطراتِ شیرینی که بازماندهها قبلاً داشتهاند سرمایهگذاری میکند؛ انگار از ساختنِ موقعیتهای کاملاً غافلگیرکنندهای که به ایجادِ خاطراتِ جدید منجر شوند ناتوان است. حتی اگه دیاباته به ذهنِ جمعی دستور بدهد: «منو با غذاهایی که نمیشناسم غافلگیر کنین»، بااینکه آن غذاها از لحاظ فنی برای او تازه خواهند بود. اما نکته دقیقاً همین است: دیاباته باید ازشان بخواهد. در مقایسه، روبهرو شدن با نحوهی صبحانه خوردنِ کارول یک اتفاقِ کاملاً خودجوش و فیالبداهه است؛ یک غافلگیریِ اُرگانیک است. دیاباته اصلاً انتظارش را نداشت که قرار است در چنین لحظهی پیشپااُفتادهای با چیزی نو غافلگیر شود.
نکتهی بعدی اینکه، به نظر میرسد دیاباته پیش از این هرگز با مفهوم «تُست آووکادو» آشنا نبوده و بنابراین قادر نبوده از ذهن جمعی بخواهد که او را در تهیه یا مصرف این غذا آموزش دهد. از آنجا که ذهن جمعی تنها براساس خواستههای دیاباته عمل میکند، دامنهی رفتارهای آن محدود به نقشهایی است که دیاباته برایش تعریف میکند. به همین دلیل، دیاباته نمیتوانسته خیلی ناگهانی یکی از ملحقشدگان رو درحالِ خوردن تُست آووکادویی ببیند و این نوع صبحانه خوردن را ازش یاد بگیرد. چون وقتی یکی از اعضای ذهنِ جمعی را به حالِ خودش رها کنید، او فقط دنبال این است که مواد مغذی را به بدنش برساند؛ دنبال این نیست که به چه روشهای خلاقانهای میتواند غذایش را بخورد (مگر اینکه ازش خواسته شود). خلاصه اینکه، بااینکه در ظاهر اینگونه بهنظر میرسد که کارول و دیاباته اهدافِ کاملاً متضادی دارند، اما این لحظه بهمان نشان میدهد که حتی دیاباته هم جایی در اعماقِ وجودش ظرفیتِ این را دارد که اصرارِ کارول بر حفظِ فردیت را درک کند، و ممکن است بهتدریج به این نتیجه برسد جهانی که برای خودش ساخته، خیلی زود میتواند تازگیاش را از دست بدهد و تصنعیبودن و قابلپیشبینیبودنش برایش خستهکننده و حوصلهسربر شود. بنابراین، بااینکه در ظاهر اینطور به نظر میرسد که سفرِ کارول به لاسوگاس شکست خورده، اما اتفاقاً برعکس، تاثیری که اون با چیزی به سادگیِ صبحانه خوردنش روی دیاباته میگذارد، هرچند ناخودآگاهانه، در بلندمدت میتواند نجاتبخششان باشد.
اما یکی دیگر از بازماندگانی که کارول بدونِ اینکه خودش متوجه شود، بر او تأثیر میگذارد، مانوسوس، مرد پاراگوئهای است؛ ویدیویِ کارول بهقدری برای او الهامبخش است که او حاضر است برای دیدارِ با کارول از آمریکای جنوبی تا آمریکای شمالی رانندگی کند. از وقتی مانوسوس معرفی شد، سریال سعی کرده تا او و کارول را بهعنوانِ همتای یکدیگر ترسیم کند. در این اپیزود نیز هردو شخصیت پیش از شروعِ سفرشان با ماشین، به ذهنِ جمعی فحش میدهند. کارول میگوید: «گور پدرشون» و مانوسوس هم مادر مبتلاشدهاش را «عوضی» خطاب میکند. درواقع، با افشای اینکه مانوسوس مادرِ مزخرفی داشته، معلوم میشود که دیگر ویژگیِ مشترکشان این است که هر دو از مادرانشان متنفرند. اما شاید مهمترین نقطهی اشتراکِ کارول و مانوسوس که در این اپیزود روی آن تأکید میشود، این است: در این اپیزود، لحظات کوتاهی وجود دارند که نشان میدهند کاراکترها چگونه قادر به تشخیصِ انسانیت واقعیاند. یکی از آنها، لحظهای است که انسانیت در کارِ سادهای مثل نحوهی صبحانه خوردنِ خلاقانهی کارول ظهور میکند، که دربارهاش صحبت کردیم. اما لحظهی دیگر، مواجههی مانوسوس با مادرش است. لحظهی اول، تجربهای لذتبخش است که نشان میدهد حتی چیزِ پیشپااُفتادهای مثل نحوهی صبحانه خوردنمان فردیتِ انسانیمان را بازتاب میدهد. اما عکساش هم حقیقت دارد. انسانیتِ ما همزمان با وجوهِ تاریک و ظالمانهی وجودمان نیز تعریف میشود. همانقدر که انسانها میتوانند فردیت خود را در نحوهی صبحانه خوردنِ خلاقانهشان ابراز کنند، به همان اندازه قادرند فردیت خود را از طریق شرارتشان نیز ابراز کنند.
بنابراین، چیزی که مانوسوس را متقاعد میکند آن زن دیگر مادرِ واقعیاش نیست و انسانیتاش را از دست داده، این است که مادر واقعیاش هیچوقت اینقدر مهربان و بامحبت نبوده است. به عبارت دیگر، دنیایی که مانوسوس میشناخته، دنیای خوبی نبوده است و اگر دنیای جدید ناگهان خوب شده است، نمیتواند به این خوبیِ ناگهانی اعتماد کند. برای تحلیل دقیق این لحظه، به اطلاعات بیشتری دربارهی گذشته و روانشناسیِ مانوسوس نیاز داریم، اما این را میتوان گفت که احتمالاً اگر هر شخصیت دیگری جای او بود، بلافاصله تحتتأثیر مادرِ بامحبتِ جدیدش قرار میگرفت و به ذهن جمعی ایمان میآوَرد؛ چون ذهن جمعی با ارائهی مادری بامحبت، همان خلا عاطفیای را پُر میکند که او همیشه فقداناش را در زندگیاش احساس میکرده. بااینحال، از نگاه مانوسوس، این اقدامِ ذهن جمعی توهینآمیز است؛ چون ذهن جمعی به دلیلِ هوش عاطفیِ پاییناش، تصوریِ ساده و پیشپاافتاده از مفهوم مادر دارد. تصورِ ذهنِ جمعی از یک مادر این است که او باید نسبت به فرزندش حس مادری داشته و از او مراقبت کند؛ بنابراین ذهن جمعی از بدنِ مادرِ مانوسوس برای رساندن غذا به او استفاده میکند، بدون آنکه متوجه باشد با این کارش درواقع دارد همان چیزی که مانوسس هیچوقت نداشته را بهش یادآوری میکند. بنابراین، نقطهی مشترک مانوسوس و کارول این است که هر دو به استقبالِ فقدان خود میروند. درست همانطور که مانوسوس، اگر میخواست، میتوانست مادری را که هرگز نداشته است بهواسطهی ذهن جمعی به دست آورد، کارول نیز میتوانست بهلطفِ حل شدنِ افکار و خاطراتِ هلن در ذهن جمعی، مرگش را انکار کند. بااینحال، کارول از هر فرصتی که پیدا میکند استفاده میکند تا به ذهن جمعی یادآوری کند که هیچکس جز خود او حق ندارد هلن را به یاد آورد. هلن مُرده است و گرچه کارول آرزو دارد که کاش اینطور نبود، اما به ذهنِ جمعی نیز اجازه نمیدهد تا با یادآوریِ افکارِ شخصیِ هلن طوری وانمود کند که او هنوز زنده است. به بیان دیگر، هردوِ مانوسوس و کارول دربارهی آنچه ندارند یا از دست دادهاند و غیرقابلجایگزینبودنِ آن با خودشان صادق هستند.