نقد سریال پلوریبوس (Pluribus) | فصل اول، قسمت هفتم

سه‌شنبه 25 آذر 1404 - 21:00
مطالعه 17 دقیقه
کارول با زوشا تجدید دیدار می‌کند، سریال پلوریبوس
بهترین اپیزودِ پلوریبوس تا این لحظه، از دو سفرِ موازی تشکیل شده که حولِ تلاشِ کارول و مانوسوس برای اثباتِ بی‌نیازی‌شان از ذهنِ جمعی شکل می‌گیرد.
تبلیغات

وینس گیلیگان و تیمش برای ساختنِ اپیزودی مثل اپیزود هفتمِ «پلوریبوس» تمرین داشته‌اند. آنچه تماشای سریال‌های دنیای «بریکینگ بد» را گاهی از لحاظ احساسی به تجربه‌ای دردناک و طاقت‌فرسا تبدیل می‌کند (به‌معنای مثبتِ کلمه)، مهارتِ گیلیگان در شکنجه‌ی تدریجیِ کاراکترهاش، چه از لحاظِ روانی و چه از لحاظ جسمانی، است. او آنها را تحت‌ِفشاری فزاینده، به‌قدری مستأصل می‌کند و می‌فرساید، و به‌شکلی تا حدِ نهاییِ فروپاشی‌شان و فراتر از آن پیش می‌بَرد، که آنها درنهایت ناچار می‌شوند به چیزی تن دهند یا به چیزی اغراق کنند که در شرایط عادی حتی تصورش را هم نمی‌کردند. دنیای «بریکینگ بد» حداقل دو-سه اپیزودِ کلاسیک با چنین الگو و مضمونی دارد. اولین نمونه، اپیزودِ یکی‌مانده‌به‌آخرِ سریالِ اصلی است؛ جایی که والتر وایت ماه‌ها در کلبه‌ای در ناکجاآبادیِ یخ‌زده، دور از خانواده‌اش و بدون دسترسی به تلویزیون و تلفن، در حبس و تبعید به سر می‌بَرد. بااین‌که به‌لطفِ داشتنِ بشکه‌ای پُر از اسکناس، از نظر مادی تأمین است، اما به‌قدری برای داشتنِ ذره‌ای ارتباطِ انسانی دلتنگ و درمانده‌ست که هزار دلار به مراقبش می‌پردازد تا فقط یک ساعت بیشتر در کنارش بماند؛ وضعیتی که به شرایطِ کارول در اپیزودِ هفتم «پلوریبوس» بی‌شباهت نیست. بااین‌حال، در لحظات پایانی این اپیزود، دیدن کارول که با بی‌تفاوتی و میل به خودکشی به وسایل مرگبار آتش‌بازی، که مستقیماً به سمتِ سرش نشانه رفته‌اند، خیره شده است، یادآورِ نگاهِ خسته و تراژیک چاک به چراغِ نفتیِ روی میزش در فینالِ فصل سوم «بهتره با ساول تماس بگیری» نیز است.

پخش از رسانه

برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.

اما یکی دیگر از اپیزودهای کلاسیکِ سریال با مضمونی مشابه، اپیزودِ «حاملِ پول» از پیش‌درآمدِ «بریکینگ بد» است. در آنجا نیز جیمی که چند روز در وسطِ بیابان گرفتار شده، نمی‌تواند تصور کند که از شدتِ تشنگی مجبور شود ادرار خود را بنوشد. بااین‌حال، گیلیگان به‌تدریج اراده‌ی جیمی را می‌شکند تا سرانجام او به این کار تن می‌دهد. از این منظر، اپیزود هفتمِ «پلوریبوس» را می‌توان دنباله‌ی معنویِ اپیزودهای یادشده دانست؛ اپیزودهایی که در کنارِ یکدیگر نوعی چهارگانه‌ی تماتیک را شکل می‌دهند. وجهِ مشترکشان این است که کاراکترها در آن به استقبالِ مرگ می‌روند، چه فیزیکی و چه سمبلیک. زمانی‌که والتر وایت در لحظاتِ پایانیِ اپیزودِ یکی‌مانده‌به‌آخرِ سریال تصمیم می‌گیرد به آلبوکرکی بازگردد، خودش خوب می‌داند که قرار نیست از آنجا جان سالم به در ببرد. جیمی نیز هنگامی که زَروَرقِ آلومینیومی‌ای را به دور خود می‌پیچد تا در برابرِ چشمِ راهزن قرار گیرد و توجهِ او را به خود جلب کند تا مایک فرصت شلیک پیدا کند، آگاهانه روی جان‌اش قُمار می‌کند، و پروسه‌ی کُشته‌شدنِ پرسونای جیمی مک‌گیل که در طولِ آن اپیزود با از دست دادنِ ماشین و تیر خوردنِ ماگِ معروف‌اش شروع شده بود، کامل می‌شود. در اپیزودِ هفتم «پلوریبوس» نیز کارول آماده است با وسایلِ آتش‌بازی دست به خودکشی بزند و مانوسوس نیز با تنهایی وارد شدن به شکافِ دارین، به‌شکلی خودویرانگرایانه بر باورش پافشاری می‌کند.

به‌مدت شش اپیزود، کارول را دنبال کردیم که ذهنِ جمعی را مُدام انگولک می‌کرد، سیخونک می‌زد و تحریک می‌کرد؛ گاهی با زبانِ دعوا و گاهی هم با زبانِ خوش و خواهش‌وتمنا با آنها بحث می‌کرد. بااین‌حال، تمامِ تلایش‌هایش که به کشفِ آدم‌خواربودنِ آنها منجر شد، هیچ عواقب قابل‌توجهی در پی نداشت و او ناچار شد دست از پا درازتر به سر خانه‌ی اول بازگردد. درواقع، این جمله وخامتِ وضعیت فعلی او را به‌خوبی توصیف نمی‌کند. چون قضیه فقط این نیست که از تلاش‌های کارول هیچ پیشرفتی حاصل نشد؛ قضیه این است که او نسبت به گذشته پسرفت هم کرد. او بیشتر این‌که به سر جایِ اولش بازگردد، به نوعی به طبقه‌ی منفی‌یک سقوط کرد. چون کارول نه‌تنها در سفرش به لاس‌وگاس متوجه می‌شود که دیگر بازمانده‌ها در این مدت دورهمی داشته‌اند و او را دعوت نکرده‌اند، بلکه مهم‌تر از آن، کشف می‌کند که مُلحق‌شدگان بدون رضایتِ بازماندگان قادر نیستند آنها را در ذهنِ جمعی ادغام کنند. این افشا برای کارول حکم شمشیری دولبه را داشت: از یک‌سو، فعلاً خیال او را راحت می‌کند که فردیتش به‌زور از او سلب نخواهد شد؛ اما از سوی دیگر، این خطرِ مهارناشدنی‌ و غیرقابل‌مذاکره که ذهنِ جمعی برای فردیتِ هر یک از بازماندگان ایجاد می‌کرد، مهم‌ترین پشتوانه‌ی کارول برای اثباتِ ضرورتِ اقدام فوری جهت بازگرداندن اوضاع به وضعیتِ سابق بود؛ چیزی که آن را از دست داد.

بنابراین، کارول این اپیزود را در وضعیتی بحرانی آغاز می‌کند: دنیا به پایان رسیده و دیگر بازمانده‌ها تلاش می‌کنند تا آن را همین‌طوری به‌پایان‌رسیده حفظ کنند. و خودش هم به‌قدری بی‌اعتبار شده که عملاً برای تغییرِ نظرِ آنها کاری از دستش برنمی‌آید. با روشن شدنِ این نکته که ذهنِ جمعی به رضایت آنها نیاز دارد، کارول آن شمارشِ معکوسی را از دست می‌دهد که تا پیش از این به او انگیزه می‌داد برای متوقف کردنِ آنها دوندگی کند. سابق بر این، حتی بعد از این‌که ذهنِ جمعی شهر را ترک کردند، کارول می‌توانست احساسِ تنهایی‌اش را سرکوب کند، چون مأموریتی داشت که بر آن تمرکز کند و خود را سرگرم نگه دارد. اما حالا او در آغازِ این اپیزود، حتی ماشینِ پلیس‌اش، که نمادِ تبدیل شدنش به کابوی، کاراگاه یا قهرمانِ ناجیِ آخرالزمان بود، را نیز از دست می‌دهد. بنابراین، واکنشِ کارول به وضعیتِ جدیدش این است: «گور پدرشون، بیا کیف‌اش رو ببریم». کارول تصمیم می‌گیرد برای یک‌بار هم که شده، سبکِ زندگیِ لذت‌جویانه و بی‌خیالِ آقای دیاباته را امتحان کند. اگر قبلاً با اکراه و فقط در صورتِ ضرورت از ذهنِ جمعی کمک می‌خواست، اکنون نه‌تنها برای هر موضوعی با آنها تماس می‌گیرد، بلکه حتی زمانی که خواسته‌هایش دقیقاً مطابقِ میلش اجرا نمی‌شوند، با آنها تماس می‌گیرد و بازخواستشان می‌کند. اگر قبلاً از نشستن روی صندلی‌های فرست‌کلاسِ هواپیما سر باز می‌زد، یا از خوردنِ غذاهایی که یادآورِ خاطراتِ دونفره‌اش با هلن بودند اجتناب می‌کرد، حالا از هر فرصتی که پیش می‌آید برای بهره‌بُردن از نازونعمت‌های پایانِ دنیا نهایت استفاده را می‌کند: از آب‌تنی در استخرِ آب‌گرم گرفته تا گلف‌بازی کردن، برداشتنِ نسخه‌ی اصلیِ نقاشی محبوبش از موزه و غذا خوردن در رستوران‌های گران‌قیمت.

اگر بخواهیم قوسِ شخصیتی کارول در این اپیزود را در یک جمله تعریف کنیم، باید گفت: مشکلِ کارول این است که نداشتنِ چیزی که بتواند برای‌ش بجنگد بدین معناست که عملاً چیزی هم ندارد که بتواند به‌خاطرش زندگی کند

با‌این‌حال، در تمام این مدت، از بازیِ رِی سیهورن پیداست که کارول واقعاً خوشحال نیست؛ بلکه زور می‌زند تا خوشحال باشد. انگار کارول فکر می‌‌کند که اگر به‌اندازه‌ی کافی وانمود کند که دارد بهش خوش می‌گذرد، بالاخره باور می‌کند که دارد بهش خوش می‌گذرد. اما تلاش‌هایش شکست می‌خورند. درواقع، اگر بخواهیم قوسِ شخصیتی کارول در این اپیزود را در یک جمله تعریف کنیم، باید گفت: مشکلِ کارول این است که نداشتنِ چیزی که بتواند برای‌ش بجنگد بدین معناست که عملاً چیزی هم ندارد که بتواند به‌خاطرش زندگی کند. برای کارول، جنگیدن برای یک هدف مترادفِ داشتنِ انگیزه برای زیستن است. ازهمین‌رو، بااین‌که در طولِ این اپیزود سعی می‌کند «زندگی کند»، اما این زندگیِ بدونِ انگیزه مُدام کم‌عمق، پوچ و تُهی از معنا احساس می‌شود. تمام فعالیت‌هایی که کارول مشغولشان می‌شود، همچون شبحی از همان فعالیت‌ها در شرایط عادی جلوه می‌کنند.

یکی از تمهیداتی که سریال برای برجسته کردن احساس تنهایی خفقان‌آور کارول به کار می‌گیرد، این است که او در طولِ این اپیزود مُدام به‌طور غریزی سعی می‌کند با ایجادِ سروصدا مانع از محاصره‌شدنش با سکوتِ آخرالزمان شود؛ مدام باید با سروصدا کردن این توهم را حفظ کند که انگار اطرافش شلوغ است. مدام باید با تولیدِ نویزْ سکوت را عقب براند. اما این اقدامِ او درست مثل فردی است که در میانه‌ی طوفان و کولاکِ شدید سعی می‌کند خودش را با شعله‌ی چوب کبریت گرم نگه دارد؛ در نهایت، بی‌اثر و ناکافی خواهد بود. کارول در ابتدا با زمزمه کردنِ ترانه‌ها شروع می‌کند. سپس، در سکانسِ رستوران، چون دهانش پُر است و نمی‌تواند زمزمه کند، پیانو را روی حالتِ اتوماتیک پلی می‌کند. و در پایانِ دوره‌ی حدوداً چهل روزه‌ی انزوایش، زمزمه کردن جای خودش را به پخشِ موسیقی با صدای بلند و کرکننده می‌دهد. در این مرحله، تنهاییِ کارول به نقطه‌ای رسیده که دیگر برای خفه‌کردنِ سکوتِ دیوانه‌کننده‌ی جهان، زمزمه‌کردن کفایت نمی‌کند. اما سؤال این است: کارول با این کارها می‌خواهد چه چیزی را ثابت کند؟

در قلبِ «پلوریبوس» یک پارادوکسِ دراماتیک نهفته است که از همان آغاز، دغدغه‌ی اصلیِ وینس گیلیگان بوده، و در این اپیزود به یکی از نقاطِ اوجش می‌رسد. ما می‌دانیم که انسان موجودی ذاتاً اجتماعی است، اما هم‌زمان برای فردیتِ خود نیز ارزش قائل می‌شود. اگر فردیت را حذف کنیم، اگر کثرت، تفاوت‌ها و اصطکاک‌ها را کنار بگذاریم، هرچند به وحدت، یکپارچگی و همسانی دست می‌یابیم، اما همین وحدت و یکدستی، کنش‌های انسانی را از هویتِ شخصی و تمایزِ معنادارشان تهی می‌کند. از سوی دیگر، فردگراییِ افراطی نیز محدودیت‌های خود را دارد. هیچ‌کس جزیره‌ای جدااُفتاده نیست و بقا مستلزمِ تکیه بر دیگری است. از این‌رو، وضعیتِ ایده‌آل در دستیابی به تعادلی نهفته است که حتی در عنوانِ خودِ سریال نیز بازتاب دارد: «وحدت در عینِ کثرت». مسئله اما اینجاست که آنچه تاکنون در سریال شاهدش بوده‌ایم، بیشتر «وحدت علیه کثرت» بوده است. در سراسر سریال، تنشی حل‌نشده و دائمی میان وحدت یا جمع‌گرایی از یک‌سو، و کثرت یا فردیت‌گرایی از سوی دیگر جریان دارد؛ دو بُعدِ بنیادینِ بشری که هنوز نتوانسته‌اند تعارض‌های خود را برطرف کنند و به تعادلی پایدار برسند. وحدتی که ذهنِ جمعی نمایندگی می‌کند، قادر نیست کثرت و فردیت را درونِ خود جای دهد. در مقابل، فردگرایی و استقلالی که شخصیت‌هایی چون کارول و مانوسوس نماینده‌ی آن هستند نیز نمی‌توانند بپذیرند که تا چه اندازه برای بقای جسمانی و روانیِ خود به جمع وابسته‌اند. در نتیجه، آنچه در «پلوریبوس» با آن مواجه‌ایم، همچنان وضعیتی است مبتنی بر وحدت علیه کثرت.

بنابراین، این اپیزود اساساً درباره‌ی دو سفرِ تک‌نفره است با یک مقصدِ یکسان: یکی سفری احساسی و درونی، و دیگری سفری فیزیکی و بیرونی. یک مسیر از لاس‌وگاس تا نیومکزیکو طی می‌شود و مسیری دیگر از پاراگوئه تا نیومکزیکو. هرچند کارول و مانوسوس در سفرهای جداگانه‌ی خود هزاران کیلومتر از یکدیگر فاصله دارند، اما وجهِ مشترکشان این است که هر دو با عزمی جزم مصمم‌اند مسیرشان را تا انتها ادامه دهند و باور دارند هیچ چیز نمی‌تواند روحیه‌ی به‌ظاهر نامتزلزلشان را تضعیف کند. هر دو در طولِ این سفر می‌کوشند ثابت کنند که می‌توانند بدونِ اتکا به ذهنِ جمعی گلیمِ خودشان را از آب بیرون بکشند. از‌همین‌رو، سریال از روایتِ موازیِ این دو سفر بهره می‌گیرد تا شباهت‌ها و تضادهای میانِ آنها را برجسته کند. در بخشِ عمده‌ای از اپیزود، هر دو شخصیت مدام چیزی را زیر لب زمزمه می‌کنند: کارول ترانه‌های مختلف را زمزمه می‌کند، و مانوسوس این جمله‌ی انگلیسی را بارها با خود تمرین می‌کند: «سلام، من مانوسوس هستم. من یکی از آن‌ها نیستم. می‌خواهم دنیا را نجات بدهم.» از یک‌سو، کارول مشغول آب‌تنی و گلف‌بازی است و از سوی دیگر، مانوسوس در جنگل‌های پاناما زخم‌های عفونت‌کرده‌اش را می‌سوزاند. از یک‌طرف، کارول از ذهنِ جمعی می‌خواهد پمپ‌بنزین را برایش روشن کنند و از طرف دیگر، مانوسوس سوختِ خود را از باکِ خودروهای رهاشده تأمین می‌کند. از یک‌سو، کارول نوشابه‌ی تگری سفارش می‌دهد و در رستوران‌های لوکس غذا می‌خورد، و از سوی دیگر، مانوسوس ماهی‌گیری می‌کند و تشنگی‌اش را با جمع‌آوریِ آبِ باران برطرف می‌کند.

کارول از نظر مادی همه‌چیز دارد، اما از نظر روحی به‌قدری دچار پوچی و افکار نیهیلیستی شده که به خودکشی می‌اندیشد؛ در مقابل، مانوسوس از نظر مادی تقریباً هیچ ندارد، اما از نظر روانی آن‌قدر باانگیزه و مصمم است که حاضر است برای دیدار با کارول تن به چنین سفرِ طولانی و پُرخطری بدهد. شباهتِ دیگرِ آن‌ها این است که هر دو، به شکلی نمادین، از مسیرِ مواجههِ با یک گیاهِ سمی دوباره به آغوشِ ذهنِ جمعی بازمی‌گردند. مانوسوس پس از آسیب دیدن توسط یک درختِ تیغ‌دارِ سمی، عملاً راهی جز پذیرشِ کمکِ ذهنِ جمعی ندارد. در سوی دیگر، درست پیش از رسیدنِ زوشا، کارول را می‌بینیم که به نقاشیِ گلِ سفیدِ جورجیا اوکیف خیره شده است؛ گلی به نام «بِلادونا» که سمی و مرگبار است. شباهتِ پایانی آنها تجربه‌ی نوعی «نگاهِ رو به بالا» است. کارول ناچار می‌شود پیامِ «برگردید» را روی زمین بنویسد، گویی فقط «خدایانِ» محافظی که در آسمان‌اند قادر به دیدنش هستند؛ و مانوسوس نیز پس از بیهوش شدن، به امدادِ غیبی‌اش در آسمان نگاه می‌کند که در قالبِ یک هلی‌کوپتر ظاهر می‌شود.

اما مهم‌ترین وجهِ مشترکِ آن‌ها این است که هر دو، به‌شیوه‌ی خود، سعی می‌کنند ثابت کنند برای به سرانجام رساندنِ این سفر به کمکِ اعضای ذهنِ جمعی نیازی ندارند. کارول برای اثباتِ خودکفاییِ روانی‌اش، خود را با مجموعه‌ای از فعالیت‌ها سرگرم می‌کند. در مقابل، مانوسوس خودکفایی‌اش را با عبور از یکی از خطرناک‌ترین مناطقِ جنگلیِ دنیا به نمایش می‌گذارد. کارول می‌خواهد نشان دهد که شاید برای تأمینِ مایحتاجِ روزانه‌اش به دیگران نیاز داشته باشد، اما برای تسکینِ احساسِ تنهایی‌اش قادر است از پسِ خود برآید. در سوی دیگر، مانوسوس از آن دسته افرادی است که از همان ابتدا قادر بود با تنهایی خود کنار بیاید. بااین‌حال، چیزی که برای او به‌قدری چالش‌برانگیز بود که وادارش کرد به خوردن غذای سگ تن دهد، تأمین آذوقه و مایحتاج روزانه‌اش بود. با‌این‌حال، در پایان این اپیزود، کارول برای این‌که بتواند از لحاظ روانی دوام بیاورد و مانوسوس برای این‌که بتواند از لحاظِ جسمانی جان سالم به در ببرد، هردو ناچار می‌شوند کمکِ ذهنِ جمعی را بپذیرند. اما مهم‌تر از همه، سریال با رفت‌و‌برگشتِ میان کارول و مانوسوس، و به‌واسطه‌ی اطلاعاتِ بیشتری که ما تماشاگران نسبت به وضعیتِ هر دو شخصیت در اختیار داریم، تعلیق‌آفرینی و به نوعی آیرونیِ دراماتیک دست می‌یابد؛ به‌این صورت که ما می‌دانیم که مانوسوس دقیقاً همان فردی است که کارول در این وضعیتِ بحرانی به او نیاز دارد. اما خودِ مانوسوس خبر ندارد که چقدر حیاتی و ضروری است که در سریع‌ترین زمانِ ممکن باید خودش را به کارول برساند.

به همین دلیل، وقتی ذهنِ جمعی به او پیشنهاد می‌دهد به عبورِ پیاده از شکافِ دارین نیازی نیست و می‌توانند تا شب او را به نیومکزیکو برسانند، اما مانوسوس نمی‌پذیرد، ما تماشاگران دچار اضطراب می‌شویم و حرص می‌خوریم. عکس‌اش هم حقیقت دارد: وضعیتِ روانیِ کارول روزبه‌روز وخیم‌تر می‌شود، هم به‌سببِ تنهاییِ خفه‌کننده‌اش، هم به این دلیل که تصور می‌کند تمام تلاش‌هایش برای نجاتِ دنیا بی‌ثمر بوده، و هم از آن‌رو که گمان می‌کند هیچ‌کس جز خودش اهمیتِ نجات دنیا را درک نکرده است. بخشِ کنایه‌آمیزِ ماجرا اما این است که ما تماشاگران می‌دانیم تلاش‌های کارول کاملاً بی‌فایده نبوده‌اند. ویدیوی او برای مانوسوس همچون کورسویی از اُمید بود؛ ویدیوی او آن‌قدر برایِ مانوسوس الهام‌بخش بود که به او انگیزه داد تا طولِ قاره‌ی آمریکا را برای رسیدن به کارول طی کند.

پس، از یک‌سو، مانوسوس نمی‌داند که دیدارِ هرچه سریع‌ترش با کارول تا چه اندازه برای شعله‌ور کمردنِ دوباره‌ی انگیزه‌ی مبارزه در وجودِ او حیاتی است؛ و از سوی دیگر، کارول نیز خبر ندارد که ناجی‌اش در راه است و اگر فقط اندکی دیگر تاب بیاورد و دوام بیاورد، قرار است با بهترین هم‌تیمیِ ممکن روبه‌رو شود. خلاصه این‌که، این نیازِ ما به رسیدنِ هرچه سریع‌ترِ مانوسوس، در کنار بی‌اطلاعیِ کارول از این‌که او در راه است، تنش را به نقطه‌ای می‌رساند که در سکانس پایانی اپیزود، وقتی کارول صدای نزدیک شدنِ یک ماشین را می‌شنود، نه‌تنها شخصاً اُمیدوار بودم که مانوسوس از ماشین پیاده شود، بلکه راستش، حتی برای لحظه‌ای نفسِ راحت کشیدم، چون مطمئن بودم بالاخره مانوسوس رسیده است. به همین دلیل، سریال از طریقِ روایتِ موازی و متقارنِ سفرِ کارول و مانوسوس به‌شکلی با انتظاراتِ بیننده بازی می‌کند که در نهایت دیدنِ زوشا ــ و بعد دیدنِ آنچه کارول روی زمین نوشته بود ــ به لحظه‌ی عمیقاً تکان‌دهنده و دلخراشی بدل می‌شود. بدین ترتیب، ذهنِ جمعی موفق می‌شود اراده‌ی سرسخت‌ترین مخالف‌اش را خُرد کند.

بااین‌حال، جنبه‌ی جالبِ پایان‌بندیِ این اپیزود، این است که به‌همان اندازه که کارول را در شکست‌خورده‌ترین حالتش به تصویر می‌کشد، به همان اندازه هم این وضعیت دقیقاً همان چیزی است که کارول برای التیام پیدا کردن و رشد کردن بهش نیاز دارد. منظورم این است: یکی از مضامینِ اصلیِ «پلوریبوس» این است که انسان‌ها ذاتاً موجوداتی اجتماعی هستند؛ حتی اگر تلاش کنند خود را فردگرا جلوه دهند، بالاخره در جایی از زندگی با مشکل مواجه می‌شوند و نیازمند کمک می‌شوند، یا آن‌قدر تنها می‌شوند که کم‌کم عقلشان را از دست می‌دهند و دچار جنون می‌شوند، و در نهایت مجبور می‌شوند به همان افرادی که از آن‌ها فرار کرده‌اند التماس کنند تا دوباره قبولشان کنند. وابستگیِ انسا‌ن‌ها به یکدیگر برای بقای جسمانی برای اولین‌بار در اپیزودِ سوم برجسته شد. گرچه کارول در ابتدا روی استقلالِ فردی‌اش برای تهیه‌ی غذای خودش تأکید کرد، اما پس از اینکه که فهمید این همه آدم دست‌به‌دست هم می‌دهند تا قفسه‌های فروشگاه را برایش پُر کنند، متوجه می‌شود آن استقلالی که از آن دَم می‌زد، چیزی جز توهم نبوده است. از آن پس، کارول بی‌دلیل بر خودکفایی‌اش اصرار نمی‌کند و اجازه می‌دهد ذهنِ جمعی نیازهای مختلف‌اش را برآورده کنند. بااین‌حال، کارول همچنان «وانمود» می‌کرد که از لحاظِ روانی خودکفا و مستقل است.

جنبه‌ی جالبِ اعتراف کارول به نیازش به دیگران، این است که به‌همان اندازه که او را در شکست‌خورده‌ترین حالتش به تصویر می‌کشد، به همان اندازه هم این وضعیت در بطنِ خود حاوی همان چیزی است که کارول برای التیام و رشد به آن نیاز دارد

وقتی می‌گویم «وانمود می‌کرد»، منظورم این است که کارول برخلافِ ظاهرِ انسان‌گریزِ غلط‌اندازش، اتفاقاً عمیقاً برای بقا به ارتباطِ انسانی نیازمند است. کارول بیشتر از این‌که از جامعه متنفر باشد، یک نوع خودبیزاریِ حل‌نشده دارد که بیرونی شده است. صحبت از کسی که به‌دلیلِ تجربه‌ی فرستاده‌شدنش به کمپِ تبدیل‌درمانی، رابطه‌‌ی پُرتنشی با هویتِ جنسی‌اش دارد. یعنی بااین‌که در زندگی خصوصی‌اش از بودن کنارِ همسرش خوشحال است، در اجتماع هویت واقعی‌اش را سرکوب می‌کند و تلاش دارد خودش را به‌اصطلاح «نرمال» جلوه بدهد و همرنگ جماعت شود. و این تنش، که از چیزی حل‌نشده درون خودش نشئت می‌گیرد، در قالبِ خشم نسبت به جهان ابراز می‌شود. بااین‌حال، کارول رابطه‌ی بسیار قوی و عمیقی با هلن داشت که پاهایش را روی زمین نگه می‌داشت؛ پیوندی که اتصالش به دنیا را حفظ می‌کرد و بهش اجازه می‌داد تا گاردش را پایین بیاورد، از حاشیه‌ی امن‌‌اش خارج شود و نشسته بر تختخوابی از جنسِ یخ از تماشای شفقِ قطبی لذت ببرد. بنابراین، وقتی کارول روی زمین می‌نویسد «برگردید»، این لحظه شاید در ظاهر به‌عنوانِ اعتراف به شکست برداشت شود، و ناراحت‌کننده باشد، اما در حقیقت باید لحظه‌ی خوشحال‌کننده‌ای باشد، چون کارول با نوشتنِ این پیام در وهله‌‌ی نخست دارد به خودش اعتراف می‌کند که برخلاف آنچه وانمود می‌کردم، من به دیگران نیاز دارم؛ دارد به خودش اعتراف می‌کند که او هیچ‌وقت واقعاً از دیگران متنفر نبوده، بلکه رفتارِ انسان‌گریزانه و انزواطلبانه‌اش، این منفی‌بافی‌ها، این دیوار کشیدن‌ها به دور خودش، درواقع نوعی مکانیزمِ دفاعی بوده برای محافظت کردن از خودش دربرابرِ زخم‌ها و آسیب‌های بیشتر.

بالاخره صحبت از کسی است که قربانیِ توطئه و خیانتِ مهم‌ترین حامی و تکیه‌گاه زندگی‌اش، یعنی مادرش، بوده. صحبت از فردی است که مادرش او را همان‌طور که هست دوست نداشته و به‌خاطر گرایش جنسی‌اش او را فردی «معیوب» می‌دانسته که باید «اصلاح» شود. بنابراین، طبیعی است که کارول در بزرگ‌سالی، خیلی ناخودآگاهانه، با تلخ‌مزاجی و اخلاقِ زننده‌اش، برای دوست‌داشتنی‌نبودن پیش‌قدم می‌شود، تا از پذیرفته نشدنِ احتمالی‌اش توسط دیگران جلوگیری کند. به عبارت دیگر، کارول پیش خود فکر می‌کند که با رفتارهایی که دیگران را دفع می‌کند، می‌تواند از تکرارِ آسیب و ترومای بنیادین زندگی‌اش ــ یعنی پذیرفته نشدنش توسط مادرش ــ پیشگیری کند. از آنجا که پیش از آخرالزمان، هلن واسطِ میان کارول و دنیا بود، خودِ کارول هرگز مجبور نشده بود مستقیماً با این زخم روانی روبه‌رو شود. هلن برای او حکم نوعی چسب‌زخم روانی را داشت.

بنابراین، وقتی می‌گویم پایان‌بندی این اپیزود می‌تواند به‌عنوانِ اولین قدم کارول به سوی التیام و رشد برداشت شود، منظورم همین است: پیامی که کارول روی زمین می‌نویسد و اشک ریختن او در آغوش زوشا، بسته به زاویه‌ی نگاه، دو برداشت ممکن دارد. اگر بدبینانه نگاه کنیم، ممکن است به این معنا باشد که ذهن جمعی از نقطه‌ضعفِ او سوءاستفاده کرده و اراده‌اش را شکسته است. اما برداشت خوش‌بینانه، که به نظر در این مقطع معقول‌تر است، بدین معناست که کارول بالاخره اعتراف می‌کند همیشه به حضور دیگران نیاز داشته و وانمود کردن به خودکفاییِ روانی چیزی جز یک مکانیزم دفاعی برای پیشگیری از آسیب بیشتر نبوده است. پس این لحظه، در واقع، اولین قدم او به سوی پوست‌اندازی، التیام و رشد است. شاید زوشا آخرین کسی باشد که کارول می‌خواست در آغوشش گریه کند و به نیازش به دیگران اعتراف کند، اما کارول نه تنها به تخلیه بغضی که در تمام این مدت در گلویش به سنگی تبدیل شده بود نیاز داشت، بلکه این کار برای او امری کاملاً ضروری بود.

اما از کارول که بگذریم، باید درباره‌ی مانوسوس صحبت کرد که در طولِ این اپیزود بیشتر توسعه پیدا می‌کند. یکی از چیزهایی که می‌تواند بهمان کمک کند تا به درکِ بهتری نسبت به شخصیتِ مانوسوس دست پیدا کنیم، در اسمش نهفته است: «مانوسوس» اسمی یونانی‌ست که معنی‌اش می‌شود: «خدا با ماست». وقتی عبارتِ «خدا با ماست» را می‌شنویم، معمولاً مفاهیمی مثل «حضور الهی»، «حفاظت»، «ایمان»، «اراده»، «پشتکار» و «استقامت» در ذهن تداعی می‌شود.چون وقتی مومنان می‌گویند «خدا با ماست»، این یعنی حتی در سخت‌ترین شرایط احساس تنهایی نمی‌کنند و باور دارند خدا همیشه در کنارشان است، اعمالشان را می‌بیند و همین ایمان به آن‌ها نیرو می‌دهد تا کم نیاورند و دوام بیاورند. با یک نگاه به مانوسوس می‌توان به مؤمن‌بودنش پی بُرد: نه‌تنها او در کلیسا می‌خوابد (حتی یک نورِ اسپات‌لایت نیز در سکانسِ کلیسا روی او می‌تابد که روی هویت‌اش به‌عنوانِ ناجیِ برگزیده‌ی الهی تأکید می‌کند)، بلکه تصویرِ مریم مقدس را که از آینه‌ی ماشینش آویزان است، هرازگاهی لمس می‌کند تا از آن قدرت بگیرد. همچنین، این نکته می‌تواند عادت‌اش به گذاشتنِ پول زیرِ برف‌پاک‌کنِ ماشین‌هایی که بنزین‌شان را می‌دزدد، توضیح بدهد. قبل‌تر درباره‌ی این صحبت کردم که وقتی مانوسوس قبل از شکستنِ قفلِ انباریِ مشتریانش، یادداشتِ عذرخواهی می‌نویسد و قول می‌دهد که خسارتشان جبران خواهد شد، به این دلیل است که انگار او ایمان دارد که وضعیت فعلی جهان دائمی نخواهد بود و همه‌چیز به حالتِ سابقش بازمی‌گردد. اما شاید برداشتِ دُرست‌تر، با توجه به آنچه در این اپیزود می‌بینیم، این است که او به‌عنوانِ یک مؤمنِ متعهد و معتقد باور دارد که خدا همیشه ناظرِ اعمالش است. به بیان دیگر، بااینکه قوانینِ جامعه فروپاشیده‌ است، او از دزدی امتناع می‌کند، چون باور دارد قانونِ خدا همچنان پابرجاست.

این نکته باعث می‌شود تا جنبه‌های دیگر شخصیت‌اش نیز معنا پیدا کنند: مثلاً، از آنجایی که مانوسوس یک کاتولیکِ معتقد به نظر می‌رسد، پس یکی از آموزه‌های مسیحیت این است که باید ایمان خود را از طریق رنج، سختی و ریاضت نشان داد. به‌قول معروف، درست مثل عیسی مسیح، این خودِ ما هستیم که باید صلیب‌مان را به دوش بکشیم. از این منظر، پیاده‌روی‌های طولانیِ مانوسوس و زندگی زاهدانه‌اش که او را از راحتی‌ها و لذت‌های دنیوی بازمی‌دارد، منطقی جلوه می‌کند. درواقع، وضعیت فعلی دنیا برای او حکم داستان ایوبِ پیامبر را دارد: در جهانی که انسان‌ها برای دستیابی به امکانات و آرزوهایشان تنها کافی است لب ‌تَر کنند، مانوسوس باور دارد تنها با صبر و مقاومت در برابرِ وسوسه‌های شیطانی می‌تواند از این امتحان الهی سربلند بیرون بیاید. یکی دیگر از نکات جالب این اپیزود این است که گرچه کارول و مانوسوس هر دو از ذهن جمعی دلِ خوشی ندارند، دلایل مخالفت آن‌ها کاملاً متفاوت است. مخالفت کارول ناشی از این است که ذهن جمعی قصد دارد فردیت و هویت شخصی‌اش را سلب کند. اما به نظر می‌رسد مخالفت مانوسوس ریشه در باور به «قداستِ فردیت» ندارد. او به اعضای ذهن جمعی می‌گوید: «هیچ چیزِ این سیاره مال شما نیست. شما نمی‌تونین چیزی به من بدین، چون هرچی دارین دزدیه. شما به اینجا تعلق ندارین».

نخست این‌که، این تکه‌دیالوگ توضیح می‌دهد که چرا مانوسوس با گذاشتن پول زیر برف‌پاک‌کن ماشین‌ها یا نوشتن یادداشتِ عذرخواهی، به مالکیتِ خصوصیِ افراد احترام می‌گذارد و از این طریق از متمایز کردنِ خودش از ذهنِ جمعی اطمینان حاصل می‌کند؛ ذهنِ جمعی‌ای که به تمام دارایی‌های مردم که از جهانِ قبل باقی مانده، به‌عنوانِ اموالی نگاه می‌کند که در آن واحد به همه‌کس تعلق دارد. اما چیزِ دیگری که این تکه‌دیالوگ نشان می دهد این است که ذهن جمعی حتی در جهان خودِ سریال نیز ماهیتی انتزاعی و مبهم دارد. منظورم این است: در طول مدتی که از پخش سریال گذشته، هر یک از ما تماشاگران برداشت‌های متفاوتی از ذهن جمعی داشته‌ایم و هر کدام از زاویه دید خود، آن را نماد نوع خاصی از شر می‌دانستیم. به‌نظر می‌رسد این امر درباره شخصیت‌های خود سریال نیز صدق می‌کند. تاکنون تنها شخصیتی که آشکارا با ذهن جمعی مخالفت می‌کرد، کارول بود. مخالفت کارول ناشی از این بود که ذهن جمعی فردیت او را سلب می‌کند و این نگرانی از تجربه‌ی زیسته‌ی شخصِ خودِ کارول سرچشمه می‌گیرد؛ او کسی است که به کمپ تبدیل‌درمانی فرستاده شد تا هویت متمایزش به‌زور از او گرفته شود و همرنگ جماعت شود. بنابراین کارول ذهن جمعی را از این دریچه می‌بیند.

اما مانوسوس، به‌عنوان یک مردِ ظاهراً دین‌دارِ پاراگوئه‌ای، تجربه‌ی زیسته‌ای کاملاً متفاوتی دارد و تنفرش از ذهن جمعی را از زاویه‌ای دیگر توجیه می‌کند. حرف مانوسوس به اعضای ذهن جمعی ــ «شما نمی‌تونین چیزی به من بدین، چون هرچی دارین دزدیه» ــ بارِ معنایی ضداستعمارگری نیز دارد. دیدن ذهن جمعی به‌عنوان یک نیروی استعمارگر منطقی به نظر می‌رسد. چون نه‌تنها منشاء ویروسْ زمینی نیست، بلکه ذهن جمعی نیرویی است که به فرهنگ‌های دیگر تجاوز کرده و همه‌ی آن‌ها را یکدست و همسان کرده است. مسئله تنها از دست رفتنِ تفاوت‌های فردی نیست؛ این یکدست شدن شامل کُلِ فرهنگ‌ها نیز می‌شود. بنابراین، طبیعی است که کسی مانند مانوسوس، که اجدادش قربانی استعمار بوده‌اند، ذهن جمعی را از این زاویه ببینید و نسبت به آن واکنش نشان دهد. بااین‌حال، من دیده‌ام که این دیالوگ از این زاویه هم تفسیر شده است که با توجه به این‌که مانوسوس مالکِ یک کسب‌وکار است، می‌توان آن را به‌عنوان انتقادی به سوسیالیست‌ها یا هر گروهی که به مصادره‌ی مالکیت خصوصی می‌پردازد، نیز فهمید. اما طبقِ معمول، باید منتظرِ شخصیت‌پردازیِ بیشتر مانوسوس بمانیم، و طبقِ معمول، پاسخِ چیزی عمیق‌تر و ظریف‌تر از این برداشت‌های سیاسیِ گل‌درشتِ اولیه خواهد بود (درست مثل برداشت‌های اولیه از ذهنِ جمعی به‌عنوانِ استعاره‌ای از هوش مصنوعی که با افزایشِ عمرِ سریال کمرنگ شدند).

نظرات