نقد سریال پلوریبوس (Pluribus) | فصل اول، قسمت هشتم
پیش از دیدنِ «پلوریبوس» انتظار داشتم سریال، بهجای دنیای «بریکینگ بد»، بیشتر تحتتأثیرِ «پروندههای ایکس» شکل گرفته باشد؛ صرفاً به این دلیل ساده که هر دو اثر، داستانهایی علمیتخیلی دربارهی تهاجم بیگانگاناند. اما «پلوریبوس» در عمل ــ از رویکردِ داستانگوییِ آرامسوزش گرفته تا سبکِ زیباشناسانه و حتی دغدغههای تماتیک ــ بسیار بیش از آنچه تصور میکردم، وامدارِ جهانِ «بریکینگ بد» از آب درآمد. بااینحال، اگر فقط یک چیز باشد که «پلوریبوس» از دورانِ کارِ وینس گیلیگان روی «پروندههای ایکس» به ارث بُرده باشد، همان منطقِ تقسیمبندی اپیزودهاست. اپیزودهای «پروندههای ایکس» اساساً به دو دسته تقسیم میشدند: از یکسو اپیزودهای خودبسنده و مستقلی که داستانشان در همان قسمت آغاز و پایان مییافت؛ و از سوی دیگر، اپیزودهایی موسوم به اپیزودهای «اسطورهشناسیمحور» که بخشی از یک روایتِ دنبالهدار بودند، جهانِ سریال را بسط میدادند و آنتاگونیست اصلی را بهتدریج توسعه میدادند. میخواهم بگویم «پلوریبوس» هم ــ نه دقیقاً، اما تا حدِ زیادی ــ از ساختاری مشابه پیروی میکند. برخی اپیزودها آشکارا شخصیتمحورند؛ در مقابل، برخی دیگر وظیفه دارند به معماها پاسخ دهند، رمزورازهایِ جهان سریال را گسترش بدهند و دانستههای ما را دربارهی ذهن جمعی و منشأ بیگانهی آنها افزایش دهند.
پخش از رسانه
تفاوت اصلی اینجاست که در «پروندههای ایکس» مرزِ میان اپیزودهای مستقل و اپیزودهای اسطورهشناسیمحور بسیار پررنگ و شفاف بود؛ اما در «پلوریبوس» چنین تفکیک صریحی وجود ندارد. یک اپیزود شخصیتمحور میتواند بار اسطورهشناسانه داشته باشد و یک اپیزود اسطورهشناسیمحور میتواند لحظاتی عمیقاً شخصیتمحور ارائه دهد. بااینحال، هنگام تماشای هر قسمت بهخوبی میتوان حس کرد که کفهی ترازو بیشتر به کدام سو سنگینی میکند. در «پلوریبوس»، معمولاً هروقت کارول ماژیک بهدست میگیرد و مشغولِ پُر کردنِ تخته وایتبوردش میشود، این حاکی از این است که با یک اپیزودِ اسطورهشناسیمحور مواجهیم. این موضوع بهطور ویژهای دربارهی اپیزود هشتم صادق است؛ اپیزودی که تقریباً تکتکِ سکانسهایش یا گمانهزنیها و نظریهپردازیهای طرفداران را تأیید میکند، یا اطلاعات تازهای دربارهی سازوکارِ ذهنِ جمعی در اختیارمان میگذارد: از هدف نهاییشان ــ ساختنِ یک آنتنِ غولآسا ــ گرفته تا شیوهی خوابیدنشان، نحوهی ارتباطِ ناخودآگاهشان از طریق میدانِ الکترومغناطیسیِ بدنِ انسان، چگونگیِ آگاهشدنشان از آنچه برای هر یک از اعضای ذهنِ جمعی رخ میدهد، بیآنکه خودشان مستقیماً آن رویداد را احساس کنند، و احساساتشان نسبت به سیارهای که سیگنالِ از آن ارسال شده است. همهی اینها به این خاطر است که در طولِ این اپیزود کارول، در تعامل با ذهنِ جمعی، رویکردِ آقای دیاباته را در پیش میگیرد. او در سفرش به لاسوگاس کشف کرده بود که رفتارِ دوستانهی دیاباته با ذهنِ جمعی بوده که امکان دسترسیِ سریعترِ او به اطلاعاتِ بیشتر را فراهم کرده است. در نتیجه، اطلاعاتی که کارول از خلالِ گفتوگوها و سؤالاتِ مستقیمش از زوشا دربارهی ذهنِ جمعی بهدست میآورد، بهمراتب فراتر از چیزی است که میتوانست با مخفیکاری و کارآگاهبازی به آن برسد.
اما این اپیزود هیچوقت به اپیزودی که فقط به ارائهی یک مُشت اطلاعاتِ خشکوخالی خلاصه میشود، تقلیل پیدا نمیکند، چون گیلیگان تلاشِ کارول برای کسب اطلاعات را به بخشی از کشمکش و دوگانگیِ درونیِ این شخصیت بدل میکند: تعلیقی میان صمیمیتِ خطرناک او با ذهنِ جمعی و ضرورتِ متمرکز ماندن بر مأموریتِ اصلیاش ــ یعنی نجات دنیا. یکی از سؤالاتی که در طولِ این اپیزود مدام مطرح میشود این است که: آیا کارول فقط وانمود میکند رابطهی خوبی با زوشا دارد تا از زیرِ زبانش حرف بکشد، یا واقعاً به حضورِ او نیاز دارد تا احساسِ تنهاییاش را تسکین بدهد؟ همین سؤال در پایانبندی اپیزود قبل هم مطرح شده بود: آیا هدفِ واقعیِ کارول از نوشتنِ پیامِ «برگردید»، این بود که مانند یک مأمور مخفی به درونِ تشکیلاتِ ذهنِ جمعی نفوذ کند، آنها را فریب دهد و از درون متلاشیشان کند؟ آنچه این اپیزود روشن میکند این است که هر دو فرض میتوانند همزمان درست باشند. خودِ کارول به زوشا میگوید: «خیلی چیزها هست که دربارهی شماها دوست دارم، اما میدانید که من هیچوقت قرار نیست تسلیم شوم و از تلاش برای برگرداندنِ اوضاع به حالتِ سابق دست بکشم». به همین دلیل است که کارول میان دو احساسِ متناقص در نوسان است: از یکسو، آنقدر برای داشتنِ همدم و همصحبت درمانده است، آنقدر به یک رابطهی انسانی نیاز دارد و آنچنان از نظر عاطفی دچار پوچی و کرختی شده که بدون حضورِ ذهنِ جمعی تاب نمیآورد؛ و از سوی دیگر، میداند که تکیهکردن بر ذهنِ جمعی هم نمیتواند او را به زندگیِ رضایتمندانهای که میخواهد برساند ــ و با این وضعیت نیز دوام نخواهد آورد.
به همین دلیل است که کارول، از یکسو با انگیزهی کسبِ اطلاعاتِ بیشتر دربارهی سازوکارِ ذهنِ جمعی ــ اینکه کجا میخوابند و چگونه میخوابند ــ همراهِ زوشا به محلِ خوابشان میرود؛ اما از سوی دیگر، نیازِ عاطفیاش به اینکه پس از هفتهها تنهایی دوباره حضورِ دیگران را در اطرافش حس کند و گرمای بدنِ آدمهای دیگر را تجربه کند، او را وامیدارد که در میانِ آنها بخوابد. از یک طرف، تردیدی نیست که از همخانهشدنِ زوشا لذت میبرد؛ اما از طرف دیگر، روی تختهی وایتبوردش، گزینهی «خوابِ دستهجمعیِ اعضای ذهنِ جمعی» را به «ارتباطِ تلهپاتیکِ» آنها وصل کرده است. نگهداشتنِ زوشا در خانه، میتواند نوعی آزمایش باشد: اینکه آیا خوابیدنِ زوشا دور از جمع، امکان دارد پیوندش با دیگران را تضعیف کند یا نه. از همینجاست که روشن میشود رابطهی کارول با ذهنِ جمعی بسیار پیچیدهتر از آن است که بتوان آن را به این تقلیل داد که: کارول در حال فریبدادنِ آنهاست، یا اینکه شکست خورده، تسلیم شده و خود دارد فریبِ آنها را میخورد. کارول نه میتواند غیبتِ آنها را تاب بیاورد و نه قادر است با حضورشان کنار بیاید. این تناقض، در سوی دیگر رابطه نیز برقرار است: ذهنِ جمعی از یکسو، بهواسطهی غریزه و الزامِ بیولوژیکیاش، موظف است از رضایت و خوشحالبودنِ کارول اطمینان حاصل کند؛ و از سوی دیگر، بهخوبی میداند که کارول هرگز از تلاش برای بازگرداندنِ دنیا به وضعِ سابق دست نخواهد کشید. نتیجه، گیر افتادنِ هر دو طرف در یک کشمکشِ دائمی و حلنشدنی است.
کارول میان دو احساسِ متناقص در نوسان است: از یکسو، آنقدر برای داشتنِ همدم و همصحبت درمانده است و آنچنان از نظر عاطفی دچار پوچی و کرختی شده که بدون حضورِ ذهنِ جمعی تاب نمیآورد؛ و از سوی دیگر، میداند که تکیهکردن بر ذهنِ جمعی هم نمیتواند او را به زندگیِ رضایتمندانهای که میخواهد برساند ــ و با این وضعیت نیز دوام نخواهد آورد
بخشِ دراماتیکِ ماجرا دقیقاً همین است: هم کارول و هم ذهنِ جمعی آگاهاند که طرفِ مقابل میکوشد آنها را فریب دهد و به پیوستن به جبههی خود ترغیب کند. کارول در طولِ این اپیزود، با اصرار بر استفادهی زوشا از ضمیرِ «من»، و با وادار کردنِ او به یادآوریِ خاطراتِ کودکی و غذاهای موردعلاقهاش، میکوشد زوشا را از دلِ ذهنِ جمعی بیرون بکشد و هویتِ منحصربهفردش را بیدار کند. در مقابل، زوشا نیز با بوسیدنِ کارول یا با بازتولیدِ همان نقشی که هلن زمانی در زندگیِ کارول ایفا میکرد، برای اغوا کردنِ او تلاش میکند تا او را وادار کند از مقاومت دست بکشد. هر دو، کاملاً از نیتِ دیگری باخبرند؛ اما نیازِ متقابلشان به دیگری بهقدری شدید است که با وجودِ آگاهی از ماهیتِ ذاتاً فریبکارانهی این رابطه، همچنان آن را حفظ میکنند. به همین دلیل است که تعجبی ندارد که چرا تجدیدِ دیدارِ کارول و زوشا با «بازی» کردنِ آنها آغاز میشود: از همان ابتدا، سریال رابطهی آنها را بهعنوانِ رابطهای براساس رقابتی بر سرِ غلبه بر دیگری ترسیم میکند.
در همین رابطه، به سکانسی که کارول و زوشا رو مشغولِ بازی کروکت میبینیم نگاه کنید. در اپیزود اول، لحظهای هست که کارول و هلن در کافه نشستهاند. هلن لیوانش را بالا میآورد و میگوید: «بیا به افتخارِ بهترین توری که داشتیم، لیوانهامون رو بههم بزنیم». کارول اما جواب میدهد: «بهترین تورِ معرفی کتاب؟ این دیگه چه کوفتیه؟ مثل این میمونه که بگی بهترین سرطانِ معده؛ باید تحملش کرد، نه اینکه به افتخارش نوشید». هلن هم با لحنی کنایهآمیز جواب میدهد: «آخ که چقدر از این مشتریهای دستبهنقد که قربونصدقهات میرن متنفری. چرا باید پول پارو کنم آخه؟ کمرت زیر بارِ خوشبختی نشکنه؟» در این اپیزود، لحظهای کاملاً قرینه با آن سکانس کافه داریم: بازهم پای «بهترین» در میان است، بازهم کارول تجربهی نویسندهبودن را به نوعی بیماری تشبیه میکند، و بازهم طرف مقابلش با لحنی طعنهآمیز او را دست میاندازد. زوشا از کارول میپرسد: «بهترین روزِ نویسندگیت کی بوده؟» و کارول جواب میدهد: «اصلاً همچین چیزی وجود نداره؛ عین این میمونه که بپرسی کی موقعِ ترمیمِ دندونهات خیلی بهت خوش گذشته». زوشا آهی میکشد و میگوید: «امان از شما هنرمندای بدبختِ عذابکشیده». سؤالی که مطرح میشود این است که: آیا زوشا، با دسترسیای که به افکار و خاطراتِ هلن دارد، آگاهانه تلاش میکند تا اخلاق و رفتارِ او را بازتولید کند و همان نقشی را در زندگیِ کارول برعهده بگیرد که هلن پیشتر ایفا میکرد؛ نقشی که عملاً جای خالیِ هلن را پُر میکند؟ بدیهی است که پاسخ مثبت است. و این تنها جایی نیست که زوشا یادآورِ هلن میشود. یکی از ویژگیهای بارزِ هلن این بود که محبتش به کارول را از خلالِ کَلکَلکردن، دست انداختن و طعنهزدن نشان میداد.
در این اپیزود، زوشا بارها سعی میکند همین الگوی رفتاری را برای تحتتأثیر قرار دادنِ کارول تقلید کند. برای مثال، در سکانس ورقبازی، وقتی کارول میگوید در کودکی بعد از تمامشدنِ بازی، مادربزرگش مجبورش میکرد ورقهای قرمز و آبی را جدا کند، زوشا بلافاصله میگوید: «هرکی که میبازه باید ورقها رو سوا کنه». این جمله، کارول را لحظهای غافلگیر میکند؛ چون انتظار دارد زوشا، طبق معمول، رفتاری مصنوعی و بیشازحد مؤدبانه داشته باشد. یا جایی دیگر، وقتی کارول در بازیِ کروکت شکست میخورد، ذهنِ جمعی روی اسکوربوردِ استادیوم مینویسد: «کارول، بازیت افتضاحه». هلن عشقش به کارول را از طریقِ اذیتکردن و تیکهانداختن به او ابراز میکرد؛ و حالا زوشا همان «زبانِ عشق» را تقلید میکند. بااینحال، باید تأکید کرد که این رفتارِ زوشا لزوماً یک ترفندِ آگاهانه و شرورانه نیست. زوشا زبانِ عشقِ هلن را بازتولید میکند، چون غریزهاش ــ غریزهی ذهنِ جمعی ــ بر خوشحالکردنِ بازماندهها استوار است؛ و یکی از مؤثرترین راهها برای خوشحالکردنِ کارول، این است که در تعامل با او، مدام خاطرهی هلن را زنده نگه دارد. علاوهبراین، گرچه کارول قبلاً ذهنِ جمعی را از استفاده از افکار و خاطراتِ هلن منع کرده بود، اما همین که او در این اپیزود هیچوقت با تلاشهای آشکارِ زوشا برای ایفای نقشِ هلن مخالفت نمیکند، خود نشانهای از رضایتِ ضمنیِ اوست.
یکی از مضامینِ کلیدیِ سریال که در اپیزود هفتم به نقطهی اوج رسید و در این اپیزود نیز همچنان بسط پیدا میکند، این ایده است که دو خودآگاهیِ مجزا از خلالِ بازشناسیِ «دیگری» به شناختِ خود دست پیدا میکنند. یک خودآگاهی برای تصدیقِ خودآگاهیِ خود نمیتواند این تصدیق را در یک شیء بیجان بیابد؛ بلکه ناگزیر است آن را از خودآگاهیِ دیگری، مشابهِ خود، مطالبه کند. به بیان دیگر، «من» تنها در تقابل با «نامن» است که به خودآگاهی میرسد. یا سادهتر بگوییم: ما از دلِ کثرت، تفاوت، تعارض و کشمکش با دیگری است که ناشناختههای خودمان را کشف میکنیم و به درکی روشنتر از خود میرسیم. در اپیزود قبل دیدیم که کارول، موجودیتِ خود را مطلق، خودبسنده و خودکفا میپنداشت؛ اما وقتی برای مدتی طولانی در خلأ قرار گرفت ــ در فضایی که دیگر هیچ خودآگاهیِ دیگری وجود نداشت تا زنجیرهی کنش و واکنش میان آنها حفظ شود ــ دچار پوچی و سرگشتگی شد. چرا که بهرسمیتشناختهشدنِ فردیت، تنها از مسیرِ بازشناسیِ متقابلِ یک خودآگاهیِ دیگر ممکن است؛ و در غیابِ «دیگری»، چیزی وجود ندارد که فرد بتواند انعکاسِ خود را در آن ببیند. ازهمینرو، یکی از نکاتِ کلیدی این اپیزود آن است که کارول و زوشا ــ بهعنوان نمایندهی ذهنِ جمعی ــ دقیقاً از مسیرِ بازشناسیِ «دیگری» به خودشناسی دست پیدا میکنند. در نقدِ اپیزود هفتم دربارهی نمادپردازیِ نقاشیِ گُلِ سفیدِ جورجیا اوکیف گفتم که همانطور که حضور کارول لازم است تا با تماشا کردن و تفسیر کردنِ این نقاشی، آن را معنادار کند و آن را به چیزی فراتر از رنگدانههایی روی بوم ارتقاء بدهد، این موضوع دربارهی خودِ کارول هم صادق است؛ او آرزو دارد کاش فردی دیگر چنین نقشی را برای خودِ او ایفا میکرد. در آغاز این اپیزود، در نماهایی که کارول و زوشا روبهروی هم نشسته و ورق بازی میکنند و در کنار آنها، نقاشی جورجیا اوکیف هم روی دیوار دیده میشود، نشان داده میشود که کارول به لطفِ حضور زوشا به آرزویش رسیده است.
اما اپیزود هشتم اضافه میکند که این موضوع دربارهی ذهنِ جمعی هم صادق است: اگر ذهنِ جمعی موفق میشد کارول و آن دوازده بازمانده را بهطور کامل در خود حل کند، حاصلْ تودهای یکدست بود که هرگز امکانِ شناختِ خود را نمییافت. بهعنوان نمونه، در این اپیزود میبینیم که ذهنِ جمعی نسبت به کارول احساسِ کنجکاوی میکند: وقتی کارول میگوید «من همیشه عاشقِ بوقِ قطار بودم»، زوشا پاسخ میدهد: «این رو دربارهی تو نمیدونستیم». در این لحظه، ذهنِ جمعی دارد نسبت به یک «دیگری»، به چیزی غیر از «خودش»، کنجکاو میشود. اگر کارول وجود نداشت، چنین کنجکاویای اساساً امکانِ بروز پیدا نمیکرد. خودِ کارول هم از گفتنش شگفتزده میشود؛ از آن آسیبپذیریای شگفتزده میشود که از بهاشتراک گذاشتنِ چیزی میآید که تا قبلش هیچکس جز خودش ازش خبر نداشت. برای شخصیتی که سریال را با پنهانکردنِ هویتِ واقعیاش از تمامِ جهان آغاز کرده بود، این لحظه نشانهی رشدی معنادار است. اما سویهی معکوسِ این رابطه نیز به همان اندازه صادق است. کارول نیز برای نخستینبار در طولِ سریال، واقعاً کنجکاو است ذهنِ جمعی را بشناسد و بفهمد چه چیزی آن را از خودش متمایز میکند؛ و درست از دلِ همین شناختِ «دیگری» است که شناختِ خود امکانپذیر میشود. این منطق، شاید روشنتر از هر جای دیگری، در کتابِ تازهای که کارول مینویسد تجلی پیدا میکند: از آنجا که دانش و خلاقیتِ تمامِ ملحقشدگان به ذهنِ جمعی یکسان است، اگر اعضای ذهنِ جمعی دست به نوشتن بزنند، همگی دقیقاً یک متنِ واحد تولید میکنند؛ وقتی همه در همهچیز به یک اندازه توانمند باشند و یکجور فکر کنند، جایی برای شگفتی باقی نمیماند.
در مقابل، کتابی که کارول مینویسد، برای ذهنِ جمعی تجربهای کاملاً نو و خلاقانه است؛ تجربهای که آنها را واقعاً هیجانزده میکند. و از سوی دیگر، خودِ کارول ــ بهعنوان هنرمندی که خود را از طریقِ اثرش بیان میکند ــ بهواسطهی حضورِ ذهنِ جمعی، برای نخستینبار با مخاطبی روبهرو میشود که میتواند خودِ واقعیاش را بدونِ خودسانسوری ابراز کند: کارول فردای معاشقهاش با زوشا، انگیزه و شجاعت لازم برای نوشتن کتاب جدیدِ وایکارو را پیدا میکند. بلافاصله از همان فصل اول، جنسیتِ رابان را تغییر میدهد و او را به همان کسی تبدیل میکند که از ابتدا قرار بود باشد. با این اقدام، کارول با بخشی از هویتاش آشتی میکند که تا پیش از این، رابطهای پُرتنش و متناقض با آن داشت. یکی از نکات جالب این اپیزود همین است که ذهنِ جمعی، که پیشتر بهعنوان تهدیدی برای فردیتِ کارول ترسیم میشد، حالا به چیزی تبدیل شده که تعامل با آن، کارول را به ابرازِ صادقانهتر و راحتتر فردیتش سوق داده است. یادمان نرود که پیش از آخرالزمان، کارول سعی میکرد خودش را با جامعه همسان و یکدست کند؛ مثل وقتی که در پاسخ به این سؤال که منبع الهامش برای شخصیتِ رابان چه کسی بوده، از کلیشهایترین، محافظهکارانهترین و جهانشمولترین گزینهی ممکن، یعنی جورج کلونی، نام میبَرد.
سریال برای سنجشِ عیارِ اخلاقیِ کارول، او را در معرضِ یک وسوسهی جدی قرار میدهد: جنگیدن برای نجاتِ دنیا زمانی که بقای فردیِ خودت در خطر است، قهرمانانه است؛ اما ادامهدادنِ همین مبارزه وقتی مطمئنی فردیتِ خودت کاملاً در امان است، سطحِ کاملاً متفاوتی از فداکاری، ازخودگذشتگی و پایبندی به ارزشها را میطلبد
یکی دیگر از سوءظنهای متعصبانهی کارول که این اپیزود بهتدریج آن را تعدیل میکند، تصورِ ذهنِ جمعی بهعنوانِ یک هیولای بیگانهی توطئهگر است. هرچه کارول بیشتر با آنها وقت میگذراند، این موجودیت از حالتِ انتزاعی و ترسناکِ سابقش فاصله میگیرد و به اُرگانیسمی ملموستر و پیچیدهتر بدل میشود؛ موجودی که شاید دیگر انسان نباشد، اما هنوز بسیاری از عادات، احساسات و نشانههای هویت انسانیِ گذشتهاش را حفظ کرده و شایستهی آن است که بهعنوانِ گونهای منحصربهفرد به رسمیت شناخته شود. مثلاً، صحنهای را به خاطر بیاورید که کارول با خوابیدن در میانِ ملحقشدگان، آن حسِ اطمینانبخشِ تعلقداشتن به یک جمع را تجربه میکند که دلش برای آن لَک زده بود. یا صحنهای که متوجه میشویم ذهنِ جمعی تصمیم گرفته از سگِ یکی از ملحقشدهها مراقبت کند؛ چون این سگ حاضر نیست صاحبِ قبلیاش را ترک کند. یا بهترین نمونهاش در سکانسِ تلسکوپ یافت میشود؛ جایی که زوشا تعریف میکند اعضای ذهنِ جمعی عادت دارند چشمهایشان را ببندند و سیارهی کلپر ــ جایی که منشاء حسِ خوشبختیشان است ــ را تصور کنند. این لحظات، وجوه و ابعادی انسانی به ذهن جمعی میبخشند. بهویژه این آخری: بسیاری از چیزهایی که در این اپیزود دربارهی ذهنِ جمعی تأیید میشوند ــ مثل ساختن آن آنتنِ غولآسا ــ از قبل قابلحدس بودند. اما ایدهای که واقعاً غافلگیرکننده بود این بود که ذهنِ جمعی برای خودش خلوت دارد، و نوعی دلتنگی نسبت به سیارهی کلپر احساس میکند؛ انگار خودش را متعلق به آنجا میداند. وقتی زوشا از آن سیاره حرف میزند، در صدایش حسِ واضحی از غمِ غربت شنیده میشود. بیگانههای ناشناختهای که ساکن آن سیارهاند، برای ذهن جمعی حکم نوعی نیروی الهی را دارند؛ دیدن آنها و پیوستن بهشان، برای ملحقشدگان حکمِ نوعی آرزوی جمعی را دارد.
قوسِ شخصیتیِ کارول در اپیزود هشتم، عقبنشینی تدریجیِ او از برداشتِ تکبُعدیاش نسبت به ذهنِ جمعی است؛ عقبنشینیای که نه به معنای اعتمادِ کامل، بلکه به معنای تعدیلِ نگاهش و پذیرشِ پیچیدگیِ آنهاست. صمیمیشدنِ کارول با ذهنِ جمعی به او امکان میدهد برای نخستینبار پس از مدتها، اندکی التیام پیدا کند، رشد کند و حتی از زندگی کردن لذت ببرد. درحقیقت، این تجربه او را به نقطهای میرساند که واقعاً سرِ یک دوراهی قرار میگیرد. پس از آنکه بستهی جدیدِ ماژیکها را از زوشا تحویل میگیرد و به اتاقِ کارش بازمیگردد، کارول برای لحظاتی مقابلِ وایتبورد میایستد و به یادداشتهای کتابِ «وایکارو» خیره میشود. این مکث، حاکی از وسوسه شدنِ او با مسیرِ دیگری که میتواند پیش بگیرد است: وسوسهی یک زندگیِ غیرقهرمانانه. او میتواند صرفاً روی تکمیلِ کتابش تمرکز کند، از خدمات و مراقبتی که ذهنِ جمعی برایش فراهم کرده لذت ببرد و مأموریتِ نجاتِ دنیا را فراموش کند. بااینحال، پس از این درنگِ کوتاه، دوباره به مسیرِ اصلی بازمیگردد و مأموریتِ جمعآوریِ اطلاعات دربارهی ذهنِ جمعی را ــ بهعنوانِ گامی برای نجاتِ دنیا ــ از سر میگیرد. دلیلش این است که کارول، با همهی اعترافش به نیاز داشتن به ذهنِ جمعی، هنوز یک خط قرمزِ تخطیناپذیر دارد؛ خط قرمزی که ذهنِ جمعی دیر یا زود از آن عبور میکند. یا بهتر است بگوییم، کارول هرچقدر هم خود را به نفهمی بزند و هرچقدر هم حقیقت را سرکوب کند، نهایتاً به لحظهای میرسد که دیگر نمیتواند عبورِ ذهنِ جمعی از این خطر قرمز را نادیده بگیرد.
در سکانسی که کارول توسط غذاخوریِ بازسازیشدهی محبوباش غافلگیر میشود، متوجه میشویم که چرا او هیچوقت نمیتواند وضعیتِ جدیدِ دنیا کنار بیاید. یکی از چیزهایی که من در اپیزود ششم و سفرِ کارول به لاسوگاس خیلی دوست داشتم، این بود که انگیزهی او برای نجات دنیا را از یک میلِ شخصی و خودمحور، به انگیزهای غیرشخصی و معطوف به کلِ جهان بدل میکند. وقتی مشخص میشود که ذهنِ جمعی برای جذبِ بازماندهها به رضایتِ آنها نیاز دارد، مهمترین ترس و دغدغهی کارول ــ یعنی از دستدادنِ فردیتش ــ عملاً برطرف میشود؛ همان ترسی که تا آن لحظه موتورِ محرکِ او برای نجات دنیا بود. اما درعوض، چیزی بهتر جایش را پُر میکند. کارول، بعد از پشتسر گذاشتنِ دورهای از سرگشتگی و پوچی که در اپیزود قبل شاهدش بودیم، در این اپیزود همچنان بر نجات دنیا پافشاری میکند؛ با این تفاوتِ تعیینکننده که اینبار نه برای حفظِ فردیتِ خودش، بلکه برای دفاع از فردیت و استقلالِ همهی انسانها ــ حتی غریبههایی که هرگز ندیده و نمیشناسد. درواقع، سریال برای سنجشِ عیارِ اخلاقیِ کارول، او را در معرضِ یک وسوسهی جدی قرار میدهد: جنگیدن برای نجاتِ دنیا زمانی که بقای فردیِ خودت در خطر است، قهرمانانه است؛ اما ادامهدادنِ همین مبارزه وقتی مطمئنی فردیتِ خودت کاملاً در امان است و میتوانی بدون دغدغه از تمامِ امکانات و خدماتِ ذهنِ جمعی بهرهمند شوی، سطحِ کاملاً متفاوتی از فداکاری، ازخودگذشتگی و پایبندی به ارزشها را میطلبد.
سکانسِ غذاخوری دقیقاً برای زمینهچینیِ همین آزمون طراحی شده است. ملحقشدگان حاضرند برای بازسازیِ بهترین خاطراتِ بازماندگان و تضمینِ رضایتِ آنها، دست به کارهایی افراطی و عجیب بزنند: از بازسازیِ موبهموی رستورانِ محبوبِ کارول گرفته تا بازگرداندنِ پیشخدمتِ قدیمیِ آنجا. واکنشِ اولیهی کارول سرشار از ذوق و هیجان است، اما این حس خیلی زود جای خود را به یک بحرانِ اخلاقی میدهد. پیشخدمتی که کارول دوستش داشت، بعد از ترکِ آن رستوران، زندگیِ مستقل و شغلِ کاملاً متفاوتی برای خودش ساخته بود. حالا اما صرفاً برای خوشحالکردنِ کارول، از آن سرِ کشور بازگردانده شده تا نقشی را بازی کند که انتخابها، مسیرِ زندگی و استقلالِ فردیاش را عملاً بیاعتبار میکند. و همینجاست که کارول با یک بنبستِ اخلاقیِ مواجه میشود: شاید فردیتِ خودش در امان باشد، اما این امنیت به بهای قربانیشدنِ استقلالِ دیگران تأمین شده است. درواقع، کارول نمیداند که این موضوع نه فقط دربارهی پیشخدمتِ موردعلاقهاش، بلکه دربارهی خودِ زوشا هم صادق است که از جایی بهمراتب دورتر، صرفاً برای خوشحالکردنِ او، به آلبوکرکی منتقل شده است. به همین دلیل، هرچقدر هم کارول با لذتها و امکاناتِ دنیای جدید کنار بیاید، نهایتاً با حقیقتی روبهرو میشود که شیرینی آنها را به تلخی تبدیل میکند: پذیرفتنِ جهانی که در آن اکثریت انسانها صرفاً به ابزارهایی برای خوشحالکردنِ اقلیت بازماندگان فروکاسته شدهاند، در تضادِ مستقیم با همان ارزشهایی است که او به خاطرشان میجنگد.
بااینحال، وقتی ذهنِ جمعی متوجه میشود که این اقدام برای جذب کارول شکست خورده است، برای حفظ او به آخرین برگبرندهاش متوسل میشود: جذابیتِ فیزیکیِ زوشا برای کارول. بارها در طول سریال ذکر شده است که هر یک از اعضای ذهنِ جمعی در هر حوزهای، مهارت و دانشِ بهترین متخصص آن زمینه را دارا هستند. مثلاً، در همین اپیزود، هنگامی که زوشا از کارول میپرسد: «بهترین دوران نویسندگیت کی بود؟»، کارول پاسخ میدهد: «تو به افکار سایر نویسندگان دسترسی داری؛ خودت که میدونی که...» قضیه فقط دربارهی این نیست که اعضای ذهنِ جمعی در آن واحد بهترین جراحِ قلبِ دنیا، بهترین نویسندهی دنیا، بهترین مکانیکِ دنیا، بهترین خلبانِ دنیا هستند. قضیه این است که اعضای ذهنِ جمعی از لحاظ احساسی باهوشترین آدمهای روی زمین هم هستند. چون آنها دانش و مهارت تمامِ افرادی که پیش از آخرالزمان از لحاظ احساسی بهترین بودهاند را جذب کردهاند. درواقع، کارولینا ویدرا، بازیگر نقش زوشا، در مصاحبهای به این موضوع اشاره کرده است که زوشا، بهعنوان کسی که دانشِ احساسیِ باهوشترین آدمِ روی زمین را دارد، میتواند در طرز نگاهِ کارول، در ریزترینِ جزئیاتِ صورت و بدنِ کارول، تشخیص بدهد که کارول واقعاً عاشقِ زوشا شده؛ میتواند شکنندهبودن و آسیبپذیربودنِ کارول در حضورِ زوشا را تشخیص بدهد؛ میتواند بهدرستی حدس بزند که کارول دلتنگِ بوسیده شدن است؛ و زوشا میداند که این کار خوشحالش میکند. از اینرو، پنهان کردن احساسات واقعی در برابر اعضای ذهنِ جمعی بسیار دشوار است؛ زیرا طرف مقابل کسی است که بهتر از هر انسان دیگری قادر به خواندن و درک احساسات شماست.
اما از این نکته که بگذریم، سکانس ماساژِ کارول و زوشا هم بهطور مُجزا قابلبحث است. برجستهترین نکتهی این سکانس، توضیح زوشا از این بود که ذهنِ جمعی چگونه اتفاقات بد در سراسر دنیا را تجربه میکند. ذهنِ جمعی هرگز قرار نبوده یک موجود کاملاً بیگانه باشد؛ وینس گیلیگان آن را بهعنوانِ وجهی از بشریت طراحی کرده که در قالب استعاره تجسم یافته است. به همین دلیل، ذهنِ جمعی با تمام تفاوتهایش، در بسیاری زمینهها با انسانها اشتراک دارد. ازهمینرو، آنچه زوشا در این سکانس بیان میکند، شاید انسانیترین جنبهای است که تاکنون از ذهنِ جمعی دیدهایم: «ما همیشه و در همهحال از تمام مرگها، تمام اتفاقات وحشتناکی که در دنیا رخ میدهد، آگاهیم، اما اگر قرار باشد همهچیز را مستقیماً احساس کنیم، دیوانه میشویم؛ این برای ما غیرقابلتحمل است.» این موضوع بهطور مستقیم با وضعیت انسان مدرن نیز همخوانی دارد: شبکههای خبری بیستوچهارساعته و شبکههای اجتماعی این امکان را برای ما فراهم کردهاند که بیوقفه و در لحظه از تمام جنایتها و اتفاقات وحشتناک سراسر دنیا مطلع شویم، اما این آگاهیِ لحظهای بیشتر ما را از لحاظ احساسی نسبت به این رویدادها کرخت، بیتفاوت و خسته کرده است. اتصالِ بیش از حد ما، بهجای تقویت احساس همدلی، بهطرز پارادوکسیکالی باعث قطع ارتباط ما و بیتفاوتشدنمان نسبت به احساسات دیگران شده است.
منظور این نیست که باید نسبت به اتفاقات اطرافمان بیتوجه باشیم، بلکه انسانها بهگونهای تکامل نیافتهاند که ظرفیتِ روانیِ تحملِ تمامِ جنایتها و فاجعههای دنیا را داشته باشند. به همین دلیل، وقتی هر روز در شبکههای اجتماعی با سیل اتفاقات وحشتناک روبهرو میشویم، برای حفظ سلامت روان و جلوگیری از دیوانگی، ناچاریم احساسات خود نسبت به این اخبار بد را سرکوب کنیم؛ ناچاریم پوستمان را کلفت کنیم و خودمان را عادت دهیم که این فجایع را بهعنوان بخشی از روتین معمول دنیا بپذیریم. در نتیجه، درست مانند چاقویی که تیغهاش کُند میشود، احساس همدلیمان نیز به مرور زمان کُند میشود، و در نتیجه نسبت به اتفاقات وحشتناک اطرافمان بیتفاوت میشویم. مسئله این نیست که ما باید نسبت به تکتک اخبار بد واکنش احساسی نشان دهیم؛ بلکه مشکل این است که کُند شدن اجتنابناپذیر حس همدلیمان، که ناشی از مواجهه مداوم با حجم غیرقابلتحملی از اخبار ناگوار جهان است، باعث میشود نسبت به آن دسته از اخبار که مستقیماً به خودمان مربوطاند و ما موظف به اهمیت دادن به آنها هستیم، بیتفاوت شویم. این سکانس بُعد دیگری از ذهنِ جمعی را آشکار میکند که پیش از این به آن توجه نکرده بودم: از یک سو، ذهنِ جمعی ادعا میکند که جهانی آرمانی ساخته و در سعادت و خوشبختی زندگی میکنیم، اما در عین حال، این سعادت شخصی تنها زمانی ممکن است که لذت زوشا از ماساژش، مستلزم بیتفاوتی او نسبت به تمام وحشتهای دنیا باشد. این وضعیت را میتوان به انسان مدرن در عصر شبکههای اجتماعی تعمیم داد: بیش از هر زمان دیگری به یک ذهن جمعی تبدیل شدهایم، اما همزمان بیش از هر زمان دیگری هر یک از ما جزیرهای جداافتادهایم که حفظ این جزیرهی سعادتمندی مستلزم سرکوب آگاهی از فجایع و جنایتهای رخ داده در سایر نقاط دنیاست.